داشتم غذا میخوردم، سر و کله اش پیدا شد. لباس بیرون پوشیده بود. گفتم کجا؟ گفت با بچه ها بیرون. گفتم از وقتی من عمل کردم تو خوب رها شدی هاااا. خندید. گفت با آریام بابا ! گفتم با هر کی. چه فرقی داره؟
آمد، نشست روی صندلی کنار صندلی من. یک لقمه ی پر محتوا گوشت نخود گرفت و تا جایی که لقمه اش جا داشت، تویش ریحان چپاند. بعد لقمه اش را فرو کرد توی کاسه ی آبگوشت من. خندید. گفت اصلا این غذا جون میده واسه این که با تو بخورم. گفتم راحت باش، کاسه ی خودته عزیزم.
گفت راحتم، نگران نباش. یک نگاه عاقل اندر سفیهی بهش انداختم و گفتم فکر میکنم موهات چرب شدن. گفت فکر نکن آبجی، پودرتو عوض کن، هوم کر نهایت پاکیزگی :|
گفتم خیلی بی مزه ای.
گفت خبر داری که چی شد ؟ گفتم چی شد؟ گفت فینال لیورپول و تاتنهام خوردن به هم. گفتم عه؟ گفت آره.
بعد بدون اینکه من سوالی بپرسم شروع کرد!
ببین از این ور، لیورپول و بارسا با هم بودن. لیورپول بازی رفت سه هیچ خورده بود از بارسا، برگشت چهار هیچ بارسا رو زد. کشید بالا.
اون ور آژاکس خورده بود به یوونتوس. فکر کن یوونتوس رو با رونالدوش زد. بعد آژاکس و تاتنهام خوردن به هم. آژاکس رفت یه گل تو خونه زده بود. برگشت هم دو تا زد. ولی لوکاس هت تریک کرد. تاتنهام اومد بالا. حالا فینال لیورپول و تاتنهام با هم بازی میکنن.
لقمه ی بعدی اش را میگیرد و همچنان بازی ها را تحلیل میکند و من دیگر گوش نمیدهم که دارد چه میگوید و او باز تا جایی که ممکن است ریحان توی لقمه اش میچپاند و من نگاهش میکنم و او بی توجه به من لقمه اش را توی کاسه ی آبگوشت من فرو میکند و من فکر میکنم که چه قدر دلم برات تنگ شده بود پسر .! دلم میخواهد سرش یک شیطنت درآورم، ولی توانش را ندارم. صدای آیفون بلند میشود. آریا آمده. بلند میشود و میگوید ما رفتیم آبجی. خدافظ.
توی هال، در حال رفتن به سمت آیفون توپ والیبالش را به سمت دیوار محکم شوت میکند. با لحن عصبی اما صدای به ناچار ملایمی میگویم " محممممدامین ". هیچ چیزی نمیگوید، جلوی آینه کلاه سویشرتش را سرش میگذارد و باز میگوید ما رفتیم، خدافظ آبجی.
میگویم به سلامت !
همین که میرود خواهر میآید. ناله کنان میگوید گشنمه خدایا ! در نهایت رذالت میگویم چی دوس داری بخوری تا من به جات بخورم عزیزم؟ میگوید روزه خواری در ملا عام؟ میگویم تو اومدی تو ملا خاص من ! میگوید عمو اینا دارن میان بهت سر بزنن. میگویم خب بیان. میگوید خب یه کم کمتر بخور حداقل معلوم باشه مریض بودی، عمل کردی ، ضعیف شدی :|
میخندم و میگویم خیلی بخیلی. میگوید خدایا شاهد باش ما با زبان روزه داریم درس میخونیم و این دو لپی داره جلو ما روزه خواری میکنه !
او هم میرود و من برای اولین بار طی این مدت احساس میکنم به زندگی عادی ام برگشته ام. با این دو نفری که به مادر گفته بودم حق ندارند بیایند بیمارستان ملاقات من .
درباره این سایت