تقریبا چهار پنج ماهی می شود که یک همسایه ی جدید برایمان آمده. ساکن ِ طبقه ی خود ماست. از قضا، همکار پدر هم هست. از کرمان آمده. مرد سن و سال داری ست اما بچه اش خیلی کم سن و سال است. حوالی 14-15 سال پیش دانشجوی دکتری بوده.

 امروز عصر، دم در ورودی آپارتمان دیدیمش. به پدر گفت از وقتی که آمده این اولین باری ست که فرصت پیدا کرده این اطراف را نگاه کند و چه قدر فضای محل و طبیعت محل به نظرش زیبا آمده. خیلی تعجب کرذم از حرفش. فکر کن پنج ماه ساکن ِ منطقه ای باشی و هیچ از حال و هوایش خبر نداشته باشی. گفت تمام این مدت شب ها به خانه می رسیده و صبح ها هم که خیلی زود از خانه می رود. برای همین فرصت گشتن پیدا نکرده. 


 راستی این چه وضعی ست که برای خودمان ساخته ایم ؟ این همه کار، این همه درس، این همه تلاش دقیقا برای چه . ؟ اصلا همین خود شما، از اول ِ بهار فرصت کرده ای کنار باغچه ای بایستی، مدتی به گل های بهاری نگاه کنی، به سمت یکی شان خم شوی، بو کنی ، زنده شوی ؟

آخرین بار که دستت را روی ِ شبنم ِ یک برگ کشیدی کی بود ؟ آخرین بار که روی ِ نیمکت نشستی و به رقص ِ شاخه های بید مجنون نگاه کردی را به یاد داری ؟ آخرین باری که وسط ِ خیابان های شلوغ و پر عبور و مرور ایستاده باشی و صورتت را رو به آسمان گرفته باشی تا قطره های باران به صورتت بخورند را به یاد داری ؟ آخرین باری که ماشینت را گوشه ی خیابان پارک کرده باشی و برای تماشای ِ ماه، از ماشینت پیاده شده باشی را چه طور؟

این طراوت ها را داریم با چه طاق می زنیم ؟ با این حد از پژمردگی ؟ عاقلانه ست ؟ واقعا عاقلانه ست ؟ 

این مرد خیلی برایم عجیب بود.

 من شب های زیادی با خستگی تمام، راهم را دور کرده بودم که بیشتر از هوای ِ تازه ی باغ استفاده کنم .حالا اینکه می دیدم کسی 5 ماه تمام متوجه حال و هوای خوب ِ این جا نشده عجیب بود .



عجیب ترش اما اینجا بود که پدر گفت حالا اگه مجبور شدیم از اینجا بریم، کجا بریم ؟ 

چه قدر زندگی اش خالی به نظرم آمد . 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

کولر گازی های کم مصرف و تهویه مطبوع Day to Day 1 Leah سرزمینم ایران پاستا پولشمار یارا مرجع به روز و تخصصی سئو فروشگاه رها | کواد کوپتر، گیمبال، فلایت کنترلر، موتور، باتری Steven Janet