سخت است این مبحث هموگلوبین لامصب. هزار تا اگر و اما دارد. هزار تا زاویه دارد. یک بار باید با نگاه زیست نگاهش کنی. یک بار با نگاه تکوین. یک بار با نگاه ژنتیک. یک بار با نگاه شیمی. یک بار با نگاه بیوشیمی. یک بار با نگاه ریاضی و هی نمودار بکشی هی معادله بنویسی سخت است لامصب. ذهنم نمی تواند بکوب پایش بنشیند دیگر. خسته ام کرده. مصداق دقیقی ست از چغر بد بدن . 

یک بار که با اسکایپ با جیم حرف می زدم می گفت آن طرف، مجبورند که آخر هفته هایشان را آن طور با مستی بگذرانند. انقدر در طول هفته غرق کار و سختی اند، انقدر روحشان کم می آورد که مجبورند آخر هفته ها را به رقص و شراب بگذرانند . می گفت چیزی ندارند که دستاویزش شوند. باید بگذارند به بی خیالی . به مستی. به غفلت. غفلت تنها راه فراموشی شان شده . دقیقا همان حس را دارم. انگار چیزی نیست دستاویزش شوم برای کمی فراغت ذهنی. مسئله پشت مسئله . پیچیدگی پشت پیچیدگی . همین است که الآن دارم آهنگی با این درجه از خز بودن را گوش می دهم. در حالی که ذهنم پیش عین صاد است. که می گفت راه کم نیاوردن نیایش است ، دعاست ، تضرع است . و من این طور به غفلت می گذرانم . 

از دیروز دلم هوای دویدن کرده. از آن دویدن هایی که یک جایی به ناگهان می ایستم و خم می شوم روی زانو هایم و پشت هم نفس می کشم. همان وقتی که Hyper ventilation رخ می دهد و co2 با سرعت بیشتری خارج می شود و هموگلوبین با میل بسیار بیشتری به o2 متصل می شود. دقیقا همان موقعی که نمودار دارد به چپ گرایش پیدا می کند و از حالت سیگموئیدی اش دور می شود و p50 پائین تر می آید. یا به عبارتی همان وقت هایی که انقدر شدید نفس می کشم که احساس می کنم ریه هایم دارند با هر نفس من بازسازی می کنند. 

اما این آلودگی هوای لامصب پایم را بسته . همین هوای فرسوده ی اتاق را نفس بکشم بهتر از آن است که سرب و کربن دی اکسید خالص را نفس بکشم. 

هنوز هم که هنوز است یک رویا مرا سر پا نگه می دارد . رویای آن روزی که بالاخره کوله پشتی ام را بر می دارم و وسایلم را تویش می چپانم، سوئیچ ِ جیپ کروک نازنینم که حتما تا آن موقع دیگر خریده امَش را از روی میزم بر می دارم و کلاه کپ ام را سرم می گذارم و صورت مادرم را می بوسم و می روم به آن سفر ِ دیر بازگشت . به آن کلبه ای که ته ِ یکی از روستا های شمال است. به آن روستایی که دست از همه ی آرزوهای فلان و بیسار شسته، رفته ام و شده ام خانوم معلم ِ بچه هایش . و جای این مزخرفی جات بهشان درس هایی که دوست دارم می دهم .  و شغل اولم کشاورزی است . و دور از این دنیای صنعت زده زندگی می کنم ، نان می پزم، هی طارمی خانه ام را آب و جارو می کنم تا مدام بوی خاک ِ نم خورده نفس بکشم، پرتقال برداشت می کنم، کوه می روم ، بچه ها را به خانه ام می آورم و برایشان شعر می خوانم، روز های بارانی چکمه های پلاستیکی پایم می کنم و می روم تا نا کجا آبادها. غروب ها با یک لیوان چای کمی سر می کشم توی دنیای دوست داشتنی ِ سلولی و ملکولی . و مدام به این مسئله فکر میکنم که چه قدر خوب که جای آن که اطرافم صدای ماشین بیاید، صدای گاو می آید. چه قدر خوب که به جای آن که ساختمان ها سد ِ راه دیدن ِ دوردست هایم باشند، درخت ها سد دیدن دور دست هایم شده اند . 

ببین .به قول نادر خان عزیز و دوست داشتنی، رویا ملک شخصی من است. از مال دنیا فقط همین را دارم و همین را می خواهم و آن را بسیار دوست دارم و بیزارم از آن ها که آگاهانه رویای مرا پاره می کنند . مرا با واقعیات حال به هم زن ِ دنیا از این خیال بیرون نکشانید. خب ؟ 

 

 

 

پی نوشت : یا حتی شب هایی این چنین . (+)

 

 

 

 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

jbwfwf ترفند برتر Themez درگاه پرداخت الكترونيكي چیست؟ اخبار سایت بلگ بیست دانلود بازی منتظران ظهور takfifsamak ثبت شرکت