یک. آخرین باری که پیوسته خوابیده ام را فراموش کرده ام. دیشب، یعنی درواقع صبح، حوالی ساعت پنج بیدار شدم. به آشپزخانه رفتم که یک لیوان آب بخورم. نگاهم که به پنجره ی آشپزخانه افتاد فهمیدم برف است. رفتم توی هال. پرده ای که تمام وسعت پنجره را پوشانیده بود کنار زدم. جهان متوقف بود انگار. احدی بیرون نبود. هیچ ماشینی در رفت و آمد نبود. دانه های درشت برف از آسمان ِ سرخ می باریدند و روی برف های پا گرفته ی دیگر می نشستند. یک لحظه در ذهنم گذشت جهان و این همه آرامش . ؟ جهان و این همه سکوت . ؟ 

احساس می کردم سال هاست که آن چنان آرامشی را نچشیده ام . آن هم درست وقتی که با کابوسی از خواب پریده بودم. 

 

 

دو. دقیق دقیق یادم نمی آید. شاید یک ماه. شاید هم یک ماه و نیم. آمدم اینجا و یک فایل موسیقی ( + ) آپلود کردم و در توصیفش نوشتم : 

" احساس می کنم دو نفر با لبانی خشک، با سر و صورتی خاکی و لباس هایی پاره پاره و خونین، نشسته اند وسط بیابانی که تا همین دیروز گلستانی بوده. از تشنگی لبانشان چاک خورده است. ساز به دست دارند. سر انگشت هایشان خونین است اما . بی تابانه می نوازند . خون از سر انگشت هایشان به تار به تار ِ سازهایشان می نشیند و از سازهایشان قطره قطره روی خاک می چکد . روی خاک ِ تشنه ی چاک چاک. روی همان خاکی که نعش جوانی بر آن افتاده. شرحه شرحه، چاک چاک. "

 دلم نیامد پستش کنم. دلم برای خاطر ِ نازکی ِ دل ِ خواننده های اینجا نیامد. و الا حال جاری من همان بود . حالا که دیگر به قول پدر من " دلدار " شده اید، می نویسم. احساس می کنم دو نفر با لبانی خشک با سر و صورتی خاکی شرحه شرحه چاک چاک . آخ که از این فرهاد کش فریاد . 

 

 

سه. به قول شریعتی " با خود در شگفتم که مگر دل آدمی چه قدر، تا کجا استعداد دوست داشتن دارد .؟ " می دانی ؟ من فکر می کردم دیگر دوستت ندارم . زهی خیال باطل ! 

 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

بیت کوین Angela اوج هنر نور هدایت ابوالقاسم کریمی(Abolghasem Karimi) آموزش آلماني پرتال جامع علوم وب سايت رسمي طايفه بزرگ گرگيج server101100