... هُـــدِس ...



صبح، به روال ِ این چند روز تعطیل یک ساعت و نیم زیر باران قدم زدم. بعد از مدت ها - دروغ نیست اگر بگویم سال ها - از چتر استفاده کردم. نه اینکه مبتلا به آبگریزی ِ گربه صفتی شده باشم، نه ! دلم برای صدای ِ قطره های باران روی چتر تنگ شده بود فقط. به خانه که برگشتم، سری به جزوات و کتاب هایم زدم. تا بیوتک پزشکی را باز کردم، یادم به کاری عقب افتاده افتاد. 

استاد که یکی یکی بیماری های ژنتیکی را درس می داد، علائم را که می دیدیم ترس برمان می داشت. بلااستثناء اولین سوال مان این بود : استاد اجازه ی سقط جنین داده شده به این بیماری ؟ 

و استاد هم معمولا می گفت " خوش بختانه " بله، داده شده. 

بعد از تدریس سندرم داون، گذرم به اینستاگرام نفیسه مرشد زاده افتاد. بعد از اینکه فهمیدم مادرانی که فرزندان مبتلا به سندرم داون دارند، می توانسته اند سقط جنین انجام دهند، گذرم به این پیج افتاد. 

امروز مشغول ِ خواندنش شدم. نتوانستم خیلی بخوانم. یعنی چند وقتی ست که مبتلا به یک حال ِ عجیب شده ام که همین حال ِ جدید نگذاشت بخوانم. با همان چند نوشته، که از قضا اگر بخوانی شان می بینی چه حال ِ سبک ِ خوبی دارند ، کاسه ی چشمم پر از اشک شده بود و خواندن نشدنی بود. صفحه را بستم و ادامه اش را به بعد ها موکول کردم. 

بیشترین تعداد عکس های صفحه اش متعلق به دختر آخرش،زهرا، بود. همانی که مبتلا به این بیماری ژنتیکی ست. شاید آن دختر قدرت ِ آنچنانی برای یاد گرفتن ِ اندرز های مادرانه نداشته باشد، اما خانم مرشد زاده دارد از او یاد می گیرد . یک نگاه ِ نو به زندگی را دارد با او تمرین میکند. یک حالی دقیقا مثل ِ حال ِ همین حالای تهران. تازه سر سبز پر نشاط ! معادله برعکس شده است. جای اینکه مجهول های دختر، با معلوم های مادر حل شوند ، مجهول های مادر دارند با معلوم های دختر حل می شوند! 

دارم به " خوش بختانه " ی استاد فکر میکنم. دارم به ترس خودمان فکر میکنم وقت پرسیدن سوال. گمانم راه ِ کمال ِ مادرانگی های ِ او دارد از همین طریقی می گذرد که ما از وقوعش بیم داریم و برایمان پله ی آخر است و نماد " بدبختی " . کمال او درست در مقابل ِ نقطه ایست که ما در زبان علم، از آن با واژه ی خوش بختی یاد کرده بودیم. 



پ.ن:

گفت چه طور است اوضاع ؟ گفتم هفدهم ماه که برسد می شود یک ماه که ننوشته ام. گفت انقدر سخت گذشته که در این حد دقیق آمار روزها را داری ؟ خندیدم. پرسید این مدت چه می کردی ؟ می نوشتی ؟ گفتم کم و بیش. اما مثل قبل، از هیچ نوشته ای راضی نبودم. خواست یادداشت های این مدت را بخواند. اکثرا نیمه بودند.  برای همین ندادم که بخواند. گفت پس نه می توانی بنویسی، نه می توانی ننویسی. گفتم پوچی یقه ام را رها کند می توانم بنویسم. گفت اشتباه نسخه پیچیدم. تو وقتی به ضرورت انجام ِ کاری نرسیده باشی، حتی اگر انجامش هم دهی، آن نتیجه ای که باید داشته باشد را ندارد. گفتم خب ؟ گفت هیچی ، نباید برایت ننوشتن تجویز میکردم. خندیدم، گفتم آخرین بار که مریض شدم بیماری ام ویروسی بود، ولی پزشک اشتباها تشخیص داد باکتریایی ست. تا جایی که توانست آنتی بیوتیک نوشت. من هم هی خوردم و هی زدم. ولی افاقه نکردند لعنتی ها. حالم بدتر و بدتر می شد. یک شب که با وخامت حال به مطبِ رفیق ِ پدر رفتم، معاینه ام که کرد گفت ویروسی ست. همه ی این مدت به خیال ِ درمان، داشتم دستی دستی تنم را ضعیف و ضعیف تر می کردم. حقیقت این است که پروسه ی تشخیص به این راحتی ها نیست .  آنتی بیوتیک هم دم دستی ترین دارویی ست که پزشک ها می توانند تجویز کنند و خودشان را راحت کنند. 

حالا نه که بخواهم یقه ی تو را بچسبانم، اصلا خودم هم قبل تر از تو به ننوشتن فکر کرده بودم. منتهی مثل این است که تو به جای اینکه خود آنفولانزا را درمان کنی، فقط " آبریزش بینی " اش را درمان کنی. مسئله عمیق تر از این حرف هاست. راهش آنتی بیوتیک نیست.

تو را سرزنش نمی کنم ها. موضوع این است که من هم دقیقا شبیه پزشک ها شده ام. برای همه چیز، آنتی بیوتیک تجویز می کنم .خب دم دستی ترین راه ِ درمان است. این است که دارم دستی دستی ضعیف و ضعیف تر می شوم. غافل از این که مسئله عمیق تر از این حرف هاست. 


پ.ن2:

راستی سال نو مبارک :) 


خسته ایستاده بودم جلوی یکی از نشستگانِ روی ِ صندلی مترو. یک ایستگاه گذشت و کسی که جلویش ایستاده بودم، پیاده شد‌.
تا من لبه های ِ چادرم را جمع کردم تا موقع نشستن،  کف مترو نیفتند و خاکی نشوند، یک نفر آمد و روی آن جای خالی نشست. نگاهش کردم و لبخند زدم. قدیم ها این لبخند را نمی‌زدم و می‌گذشتم. حالا اما دیگر صبرم دارد کم کم به سر می آید .
دختر نهایت ۲۷-۲۸ ساله ای بود. چهره ی آرامی داشت. با این که در آن لحظه دشمن خونی ام بود ولی این دلیل نمی شود زیبایی اش را ندید بگیرم.
خوب که مستقر شد به کوله پشتی ام اشاره کرد و گفت بذارش روی پای من. اولش سرد جواب دادم ممنون. بعد در عرض یک ثانیه به همه ی آن آدم هایی فکر کردم که این همه سال این طور رفتار کرده اند ولی هیچ هم به روی خودشان نیاورده اند.
باز تعارف کرد و من این بار راه عوض کردم. گفتم اذیت نمی‌شید؟ گفت نه. کوله ام را به او سپردم و تشکر کردم و لبخند زدم. که البته نه به طریق لبخند اول. کوله پشتی ام سنگین نبود. این کار را کردم، تا از سنگینیِ لبخند اولم روی دوش او کم کنم! 

میدانی به چه فکر میکردم؟ بلاتشبیه . به وقت هایی که آدم بعد از گناه نمی‌رود پیش خدا و با کار های کوچک، درصدد جبران خطا برنمی آید.
چند لحظه بعد نفر کناری اش پیاده شد. من آن جا نشستم. کوله ام را گرفتم و یادداشت های زیر زمینی داستایوفسکی را در آوردم و شروع کردم به خواندن مقدمه ی ناشر.
احساس کردم سر آن دختر توی کتاب من است. چون نمی خواستم احساس ناراحتی داشته باشد، نمی‌شد زاویه ی گردنم را خیلی تغییر دهم تا ببینمش. از توی شیشه ی مقابل نگاه کردم. سرش توی کتاب من بود. یک آن فکری به سرم زد. بدون اینکه برگردم و نگاهش کنم، کتاب را از مقابل خودم دور کردم و بین هر دو نفرمان گرفتمش. با سرعت تمام این کار را کردم. نه کم کم ! خندیدم و گفتم با هم بخونیم.
جا خورده بود. از شدت تعجب دستش را گرفت جلوی دهنش و گفت هییییی !!! وای ببخشید. 

خندیدم و صمیمی گفتم این چه حرفیه؟ تعارف نکردم، خوشحالم میشم اگه با هم بخونیم.
با میزان بالایی از هیجان گفت همش داشتم سریع سریع میخوندم که شما ورق نزنید. 

لبخند زدم و گفتم هر موقع خوندید بگید ورق بزنم. 
دو نفری شروع کردیم به خواندن. من دیگر روی متن تمرکز چندانی نداشتم. پیش خودم گفتم وقتی برگردم خانه از نو می‌خوانمش.
ولی یکی از جملاتش، چشمم را گرفت. نزدیک پیاده شدنم بود. می‌خواستم تمام کنیم. دستم را روی آن جمله گذاشتم و گفتم چه جمله ی خوبی بود.
گفت آره آره خیلی خوب بود.
ادامه دادم من باید پیاده شم این جا. دخترک تشکر کرد. بلند شدم. خانمی که کنار ِ دخترک نشسته بود خندید و گفت اشتراکی خوندید با هم ؟ دخترک جواب داد بله بله. هر سه لبخند به لب داشتیم. وقتی برگشتم سمت ِ واگن، دیدم آن سه چهار نفری هم که مقابل ما نشسته بودند هم خنده به لب داشتند.
وقتی داشتم خارج می‌شدم، آن دخترک خطاب به من، با صدای بلند گفت فکر میکردم رمان جنگیه ولی حالا که فهمیدم نیست حتما می‌خونمش. خندیدم و خداحافظی کردم.
و اینگونه موفق شده بودم از تهدید، فرصت بسازم.
حالم خوب بود و این را می‌شد از آن جا فهمید که به جای راه رفتن توی پیاده رو، از روی بلوک سیمانی های کناره ها می‌رفتم و تمرین حفظ تعادل می‌کردم.
شب ِ خنکی بود. حال خنکی هم.



پ.ن:
نه آنکه سرم از آرزو خالی شده باشد. نه . ولی کمی خسته ام. نباید بگویم . ولی کمی هم نا امید .! حالا تنها دل خوشم به همین لبخند های ساده . کم . زودگذر . 

کار های بزرگ را بگذار برای وقتی که کمی جان گرفتم .


زله آمده بود. روستا های زیادی تخریب شده بودند. پدر مسئول بود و باید به محل حادثه می رفت. مادر باردار بود . ماه های آخر . پزشک استراحت مطلق داده بود. من و خواهر هنوز بچه بودیم. پدر زنگ زد به دایی. مثل همیشه ای که باید به ماموریت می رفت . که بگوید می آیی بالا سر ِ خانواده ی من ؟ دایی هم آمد. مثل همیشه ای که بابا نبود. بابا زنگ زد به عمو و به او آماده باش داد که اگر مادر کاری داشت، انجام دهد. پدر رفت . شهر هم در معرض خطر بود. مادربزرگ خانه خودشان تنها بود. برای همین جمع کردیم و رفتیم خانه ی مادربزرگ. هر وقت پس لرزه احساس می شد، می رفتیم توی پاترول مانکه بابا برای رفت و آمد ما داده بود دست دایی. 

 تمام آن مدت ما و دایی با هم بودیم. وضعیت که کمی سامان گرفت پدر به خانه آمد. نمی دانم چند روز گذشته بود، فقط یادم است وقتی پدر برگشت خستگی از صورتش می بارید . انقدر که من هنوز هم چهره اش در خاطرم است. لاغر شده بود. خیلی لاغر شده بود. پیش از این که زله بیاید، افتاده بود توی مسیر ِ لاغری . به قول مادر توی تاریکی ِ صبح می رفت، توی تاریکی شب برمیگشت. طبیعی بود این کاهش وزن! 
محمدمان به دنیا آمد . اوضاع خوب بود. پدر اما . هنوز سرش خیلی شلوغ بود.
 برای قد یک و نود، وزن ِ شصت و اندی کیلو چیز عجیبی بود . معده درد شدیدی به جانش افتاده بود. پدر و مادر از این دکتر به آن دکتر دوره افتادند.  یک شب، یک شب وقتی برگشتند خانه، بهت از سر و پایشان می ریخت. با هم رفتند توی اتاق. من هم دنبالشان رفتم. ولی وارد نشدم. نمی دانستند کنار ِ دیوار ِ اتاقم . شروع کردند به صحبت آرام با هم ! مادر می گفت باید بریم تهران. همین امشب باید بریم تهران . پدر می گفت فردا صبح میریم. مادر بی قرار بود . با نگرانی تمام با هم حرف می زدند! آن جا بود که فهمیدم پزشک ِ شهر، تشخیص سرطان داده . ! سرطان معده !
به روی ِ خودم نیاوردم که شنیده ام. مادر هنوز هم نمی داند من آن شب، کنار ِ دیوار ِ اتاق، حرف هایشان را شنیده بودم . حالا که دارم می نویسم یاد یک تکه از بادبادک باز ِ خالد حسینی افتادم. آن جایی که پزشک گفته بود " احتمالش هست پدرت سرطان داشته باشد " و او گفته بود چه طور باید با این احتمال، روزهای آینده را دوام بیاورم ؟ 
حال من همان بود . فقط با این تفاوت که بچه بودم، با این تفاوت که مادر و پدرم نمی دانستند که من از ماجرا خبر دارم، با این تفاوت که.
توی تهران آزمایش انجام دادند. تشخیص اشتباه بود . پدر سرطان نداشت. دکتر گفته بود باید از حجم کاری اش کم کند .
روزها گذشتند . پدر اما .هنوز هم کله خراب بود و همه جا خودش حضور داشت. هنوز هم حرص می خورد. هنوز هم جوش می خورد. وارد روند بهبود شده بود اما . نه از تلاش های خودش بلکه از تلاش های مادرم. 
آن سال ها، سال های سختی بودند . پیش می آمد که با فک و فامیل می رفتیم کوه و دشت اما . بدون پدر! من همیشه غم ِ نبودنش را داشتم. حتی اگر با دایی می بودم، حتی اگر می خندیدم، حتی اگر کلی بازی می کردم . چیزی کم بود. 
یک شب، با مادر قهر کرده بودم. نشسته بودم توی حیاط خانه. منتظر تا پدر بیاید. ! مادر هر چه می آمد دلجویی نمی پذیرفتم. باید خود پدر می آمد. چون گفته بودم من از خونه می رم و فقط با بابا برمی گردم !!!! ساعت اما شده بود ده شب، یازده شب، شاید هم دوازده شب . که پدر آمد . غم داشت خب ! حالا که خاطره را یادآوری می کنم، می خندم . اما ! غم داشت برای بچگی هایم. 
پدر هنوز سی و اندی ساله بود که موهایش سفید شدند.
 گاهی موهایش را با موهای ِ پدران ِ دوستانم مقایسه می کردم. احمقانه است؛ میدانم . هنوز هم یادم است بابای رضوان، موهای مشکی ِ یک دستی داشت. پدر ِ من اما . 
و این در حالی بود که بابا از بابای ِ رضوان کوچکتر بود.نه این که فکر کنی بحث خجالت و این حرف ها بود . نه ! به جانم ترس افتاده بود ! که نکند بابا دارد پیر می شود . نکند قرار است حالا که موهایش سفید شده اند، زودتر بمیرد ؟ نکند . 

عالم بچگی بود . حق بده! 


حالا اما می دانی ؟ 
آن سال ها برایم نقطه ی عطفند. برایم دریچه ی امیدند .  حالا توی بیست و اندی سالگی ام، به آن سال ها افتخار می کنم. به آن لاغر شدن های ِ بابا. به آن سفید شدن مو ها. به همه ی آن هزار راهی که وقتی پدر شب توی جاده بود که به ماموریت برود، دلمان می رفت . 
چند روز پیش که اخبار سیل پیچید یاد زله برایم زنده شد. پدر . اگر چه که بازنشسته نشده اما . یک جورهایی شده! به دلایل صد در صد دولتی !!!! 
و این، حالتی ست از پدر که غمگینم می کند. نه فقط من، که خودش را هم . 
 می دانم، مرد س نیست. عصبی اش می کند این ایستادن ها . عصبی اش می کند این کاری نکردن ها . 
دو سه روز پیش، خیس ِ خیس برگشتم خانه .  پدر نشسته بود توی خانه و داشت اخبار سیل را از تلویزیون پیگیری می کرد. گفتم پدر واقعا سر در نمیارم چرا الآن اینجایی ! 
مبهوت نگاهم کرد. گفت کجا باید باشم ؟ گفتم معلومه؛ باید منطقه باشی نه روی کاناپه ! مادر تیز نگاهم کرد . از ترس این که نکند تند بروم! 
ولی می خواستم تند بروم! جایش بود که تند بروم. به خاطر خود پدر باید تند می رفتم. پدر اما چیزی نگفت. و طوری نشان داد که مثلا دارد زیرنویس های شبکه خبر را می خواند. من هم چیزی نگفتم . 
صبح گذشت و با همان حال به ظهر رسیدیم. من حرفم را تکرار کردم. پدر این بار نتوانست سکوت کند. گفت زوده که سر از بعضی بازی ها در بیاری. 
گفتم باشه پدر. فکر کن زوده و فکر کن که من هیچی نمی دونم. ولی حداقل می دونم که از دستت یه سری کارا برمیاد .  با حالت تهاجمی گفت چی کار  میتونم بکنم ؟ گفتم نمی دونم والا! اونی که مدیریت بحران خونده من نیستم. پدر بُراق نگاهم کرد. 
آمدم کنارش نشستم و گفتم رفاقتی وارد کار شو پدر من . حتی اگر به نظرت کمه، ولی از هیچ بهتره . من اگر بودم، با رفقام دست به کار می شدم. حداقل که می تونید پول بذارید سر هم وسیله جمع کنید ! نمی تونید ؟ از اون طرف هم می تونی از یه سریا واسه بیل مکانیکی و تراکتور کمک بگیری نمی تونی ؟ اصلا مگر آقای فلانی رفیقت نیست ؟ تو زنگ بزنی بگی داریم با بچه ها می آییم کمک، می گه به فلان دلایل، نیایید ؟ 
پدر برای اینکه مرا از سر خودش باز کند گفت حالا تا ببینم چی میشه. ولی می دانستم کارم را کرده ام .
 شب شد .  زنگ زد به اولین کسی که به ذهنش رسید. با هم از اوضاع حرف زدند. پدر مسئله را با دوستش مطرح کرد. فکر میکنی چه چیزی می توانست مرا انقدر خوشحال کند ؟؟؟ قرار گذاشتند با هم . بعد زنگ زد به نفر دوم. به نفر سوم. به نفر . 
همین را می خواستم. دقیقا همین ! 
حالا مدام دارند با هم تلفنی از وضعیت صحبت می کنند! دقیقا مثل آن سال ها . که سر میز شام، موبایلش صد بار زنگ می خورد و هر بار هم اتفاقی افتاده بود ! به طرز عجیبی به جغرافیای ِ منطقه سیل زده مسلط است. حتی روستا ها را هم می شناسد. از ایلام و کرمانشاهش گرفته تا لرستان و خوزستانش. 
دوباره به تکاپو افتاده. به تکاپویی که چند وقتی می شد که در او کمرنگ شده بود .
چیزی که فکرش را نمی کردم این است که مرا هم به تکاپو انداخته. عصری به خنده و شوخی گفتم خوب داری کار می کشی از من پدر ! گفت وقتی آدمو میندازی وسط دردسر ، خودتم باهاش بیا. خندیدم. گفتم پس منم باهات میام پلدختر. گفت فعلا بریم مولوی، تا ببینیم چی میشه . وقتی رفتیم سوار ماشین شویم، خیلی شیک رفت عقب ِ ماشین نشست. گفتم خب ؟ گفت حرکت کن دیگه. گفتم کجا ؟ گفت مولوی! می داند رانندگی در خیابان های شلوغ چه قدر عصبی ام می کند. اما . کار خودش را کرد. من و مادر جلو بودیم، او عقب.  
پشت یک چراغ قرمز، ایستادم و گفتم دیگه نمی تونم. خودت بیا بشین. سریع جایمان را عوض کردیم. گفت این طوری می خوای بیایی پلدختر ؟
گفتم درست نیست از هر آب گل آلودی ماهی خودت رو بگیری ها . 
اوضاع دارد با همین وضع پیش می رود. وضعی که دوستش دارم! 


می دانی ؟ اگر چه که از اعماق قلبم غمگین سیل زده ها بودم اما . از این همه بازی چیدن، هدف مهم دیگری هم داشتم . که محقق شد ! 
بابا ، وسط ِ معرکه ، همانی ست که خودش دوست دارد . همانی ست که خودش از خودش انتظار دارد ! و من . با آن تند رفتن ها، دقیقا دنبال همین بودم. دنبال ِ انداختن ِ بابا، وسط ِ معرکه ای که دوست دارد . 


پی نوشت:
وضعیت ناجوری شده . بقیه رو تنها نذاریم .

توی بحبوحه ی بسته بندی های سیل زده ها ایم. خانه مان شبیه خانه ی خود سیل زده ها شده انقدر که به هم ریخته است. صبحی سر صبحانه مادر گفت از شدت آشفتگی خانه نتوانسته بخوابد . 

گفتم مادر ِ من توی هال به هم ریخته است، اتاق که مشکلی نداره و سر در نمیارم چرا راحت نمی‌خوابی؟ 

نمی‌دانستم عصبی می‌شود. گفت دست تو و بابات باشه که می‌ذارید فعلا همین طور بمونه، عین خیالتونم نیست که خونه و زندگی رو هواست.

شش صبح بود. نمی‌خواستم اذیتش کنم، ولی کرده بودم. 

گفت سریع تر جمع و جور کنید و خانه زندگی را به حالت اول در بیاورید. 

گفتم یه سر برم دانشگاه، کلاس صبحو میرم بقیشو نمیرم تا شب اوکی میشه همه چی ایشالا‌.

مسئولیت خرید بعضی مواد خوراکی با من است، پوشیدنی ها با مادر است، وسایلی مثل پتو و مواد خام خوراکی مثل روغن و . با پدر است.

ظهر زنگ زدم به مامان تا بپرسم ماشین بیکار است بیایم برش دارم برای خرید؟ گفت از صبح ماشین مشکل پیدا کرده و بابا دنبال تعمیر کردنش است.

آمدم خانه. مادر خودش تازه از خرید برگشته بود.

گفت صبح لاستیک ماشین ترکیده. با حال پر استرسی گفت خدا به بابات رحم کرده واقعا .

گفتم مامان صبح می‌خواستم ماشینو ببرم، فکر کردم شاید بابا بخواد بره خرید ها رو تکمیل کنه، گفتم بذارمش واسه بابا. اگه من پشت فرمون می‌بودم و توی اون بارون لاستیکم میترکید، الان باید سمت دانشگاه من می‌بودید . ( دانشگاه من سمت بهشت زهراست)

به بسته های پخش و پلا توی خانه اشاره کرد و گفت کار ِ اینا بود که به خیر گذشت. 

لبخند زدم. 



حقیقتا خسته شدم. کتف هایم دقیقا از همان قسمتی که در اربعین درد گرفته بودند، درد گرفته اند . بس که این مدت جعبه جا به جا کردم و کوله پشتی ام را پر از خرید کردم. 

اما . حالم خوب است. 

حالی مثل حال مادر که صبح می‌گوید این چه وضعیتی ست که ساخته اید و عصر می‌گوید سلامت من و بابا از همین وضعیت است.

حالی مثل حال بابا که دیشب زیر باران با کلی جعبه به خانه رسید و گفت نونت نبود ؟ آبت نبود ؟ خب پول می‌فرستادی تموم میشد می‌رفت پی ِ کارش . اما توی ماشین گفت سخته ولی سرم درد میکنه واسه این کارا . 

حالی مثل حال محمد که میگوید خسته شدم و می‌رود گیم نت! ولی زود برمی‌گردد و پیگیر می‌شود که تا کجا پیش رفته ایم و خودش هم می‌آید کمک. 



دنبال ِ ثوابش نبودم . اصلا جدیدا فکرم به کلمه ای به اسم ثواب قد نمی‌دهد . دنبال همین حالِ خوب بودم. حال ِ خوب ِ اشتراکی ِ همه ی اعضایِ خانواده .


پدر از این آدم هایی ست که همه جا دوست و آشنا دارد. توی پلدختر هم دوست داشت. قبل از ورود به شهر، بار را داخل گاراژ او مستقر کردیم و خودمان رفتیم و چرخی توی شهر زدیم.

وضعیت شهر را که خبر دارید و من چیزی نمی گویم. 

اصلا عزیز من، چه باور کنی چه نه، این ها فرعیات ماجرا اند . بگذار من اصل مطلب را برایت بگویم . رفیق بابا برای اینکه کمی فضا را ملایم کند برایمان تعریف کرد:

شب سیزده به در با چند تا از دوستان قرار گذاشتیم که فردا بزنیم به دل کوه. یکی از رفقا که همسایه م هم هست، بره سر بریده بود و گوشتش رو آماده کرده بود واسه فردا. ( حتما می دانید که عیش لر ها به کباب است ). سیل که شروع شد، همه هر چی دم دستمون بود ورداشتیم و اومدیم رو پشت بوم ها. ولی این رفیق ما، گوشت رو اورد سر پشت بوم و سیخ و این چیزا رو ! 

بعد به من نگاه کرد و گفت فکر میکنی چی کار کرد دخترم ؟ داشتم هیجان زاده نگاهش می کردم. من بعد از این همه روز وضعیت شهر را دیده بودم و هنوز توی شوک بودم، حالا اصلا سر در نمی آوردم چرا یک نفر از بین تمام اموالش باید فقط گوشت را نجات دهد ! 

گفت هیچی، بساط کباب رو به پا کرد. زنش داشت گریه می کرد و مویه می خوند، خودش سیخ می گرفت و کباب می کرد . می گفت اگرم خواستیم بمیریم با شکم سیر و حال خوب بمیریم. 

پدر می خندید. من هم. خودش هم. 

گفت پشت بوم هامون به هم ربط دارن. خلاصه اون شب با هم غصه می خوردن، ما هم کباب می کردیم. 

تصورش برایم محال بود. اما زیبا بود. خیلی زیبا بود. یک فانتزی عالی ! 

همان لحظه یادم افتاد چند شب پیش توی یادداشت های موبایلم نوشته ام : 

خدایا من نمی دانم این حال و احوال ناکوک تا کجا هست. کاری هم ندارم که چه بر من گذشته و چه بر من خواهد گذشت. فقط از تو می خواهم آن دم ِ آخر، آرام باشم . آرام ِ آرام ! همین ! 

این ماجرایی که من تعریفش را شنیده بودم، چیزی بود شبیه به استجابت دعای من. 

دلم می خواست آن مرد را ببینم و از زبان خودش و همسرش هم ماجرا را بشنوم. دلم میخواست ازش بپرسم چه طور یک آدم می تواند دم ِ مرگ، انقدر راحت باشد . چه طور یک آدم می تواند وقتی همه وحشت زده و غمگین و داغون اند، انقدر آسوده خاطر باشد که خنده و شوخی را کنار نگذارد و بساط کباب به پا کند. دلم می خواست بپرسم این فکر ِ کباب اصلا چه طور در آن لجظات به ذهنش خطور کرده ! 

برای من، اصل ِ سفر همین بود. همین یک خاطره !


تقریبا چهار پنج ماهی می شود که یک همسایه ی جدید برایمان آمده. ساکن ِ طبقه ی خود ماست. از قضا، همکار پدر هم هست. از کرمان آمده. مرد سن و سال داری ست اما بچه اش خیلی کم سن و سال است. حوالی 14-15 سال پیش دانشجوی دکتری بوده.

 امروز عصر، دم در ورودی آپارتمان دیدیمش. به پدر گفت از وقتی که آمده این اولین باری ست که فرصت پیدا کرده این اطراف را نگاه کند و چه قدر فضای محل و طبیعت محل به نظرش زیبا آمده. خیلی تعجب کرذم از حرفش. فکر کن پنج ماه ساکن ِ منطقه ای باشی و هیچ از حال و هوایش خبر نداشته باشی. گفت تمام این مدت شب ها به خانه می رسیده و صبح ها هم که خیلی زود از خانه می رود. برای همین فرصت گشتن پیدا نکرده. 


 راستی این چه وضعی ست که برای خودمان ساخته ایم ؟ این همه کار، این همه درس، این همه تلاش دقیقا برای چه . ؟ اصلا همین خود شما، از اول ِ بهار فرصت کرده ای کنار باغچه ای بایستی، مدتی به گل های بهاری نگاه کنی، به سمت یکی شان خم شوی، بو کنی ، زنده شوی ؟

آخرین بار که دستت را روی ِ شبنم ِ یک برگ کشیدی کی بود ؟ آخرین بار که روی ِ نیمکت نشستی و به رقص ِ شاخه های بید مجنون نگاه کردی را به یاد داری ؟ آخرین باری که وسط ِ خیابان های شلوغ و پر عبور و مرور ایستاده باشی و صورتت را رو به آسمان گرفته باشی تا قطره های باران به صورتت بخورند را به یاد داری ؟ آخرین باری که ماشینت را گوشه ی خیابان پارک کرده باشی و برای تماشای ِ ماه، از ماشینت پیاده شده باشی را چه طور؟

این طراوت ها را داریم با چه طاق می زنیم ؟ با این حد از پژمردگی ؟ عاقلانه ست ؟ واقعا عاقلانه ست ؟ 

این مرد خیلی برایم عجیب بود.

 من شب های زیادی با خستگی تمام، راهم را دور کرده بودم که بیشتر از هوای ِ تازه ی باغ استفاده کنم .حالا اینکه می دیدم کسی 5 ماه تمام متوجه حال و هوای خوب ِ این جا نشده عجیب بود .



عجیب ترش اما اینجا بود که پدر گفت حالا اگه مجبور شدیم از اینجا بریم، کجا بریم ؟ 

چه قدر زندگی اش خالی به نظرم آمد . 


سر کوچه مان یک بنر بزرگ زده بودند که عکس جوانی رویش بود و آن جمله ی معروف ِ " خداحافظ بچه ها" هم زیر عکس نوشته شده بود.

محمد که بنر را دید به شدت جا خورد‌. به عکس پسر جوان اشاره کرد و گفت می‌شناسیش ؟ گفتم نه. 

گفت گنده لات ِ محله، چه طور نمی‌شناسیش؟ 

خندیدم. لات و این حرف ها به محل ما نمی‌آید اصلا . 

گفتم چی ِ محله ؟ با تاثر فراوان گفت گنده لات !

خیلی غمگین شد. انقدر که ضبط ماشین را خاموش کرد و گفت براش یه فاتحه بخون. با هم شروع کردیم به خواندن فاتحه.

پرسیدم حالا چرا گنده لات بود ؟

گفت آبجی تو گیم نت این فاز و فاز بالایی، هیچ کس حریفش نبود. تا حالا نباخته بود. هیچ کس جرئت نداشت باش شرطی بازی کنه . همیشه برنده بود.

گفتم همین ؟ 

با همان حالت تاثر نگاهم کرد و گفت فکر میکنی کم چیزیه ؟؟


میان کلافگی ها، کتاب های نخوانده و نیمه خوانده ی طاقچه را نگاه می کنم. بی میلم اما یکی را بر میدارم. که بخوانم و از یاد ببرم. که بخوانم و گم شوم لای سطور . بار دیگر، شهری که دوست می داشتم . به قول آن مستند ساز، بار دیگر، مردی که دوست می داشتم . گاه به انتهای ِ صفحه ای می رسم بدون اینکه هیچ از آن صفحه فهمیده باشم. فقط خوانده ام. پیش رفته ام. تند، تیز، بد احوال. رسیده ام به نقطه ای که همه چیز زیر ِ اشک مدفون است. واژه ها می آیند و می روند. اشک که به گوشه می لغزد، واژه ها عیان می شوند. اشک که در چشم پخش می شود، واژه ها محو. قرار نبود اشک بریزم. اما . دیگر تاب نیست. پلک می زنم. قرار نبود پلک بزنم اما دیگر تاب نیست. و اشک های گرم روی گونه هایم می لغزند. راستی که چه قدر سرد است هوا . انگار سیاهه ی زمستان است. پتو را دور خودم پیچانده ام اما . گفته بودم من آدم سرمایی هستم ؟ گفته بودم من به شدت آدم سرمایی هستم ؟ قرار نبود اشک ها بلغزند. قرار نبود . اما شد. دست ها به سرعت روی گونه ها دویدند که آثار جرم را پاک کنند. اشک ها پاک شدند اما . گرمایشان روی گونه هایم ماند. قرار نبود اثری به جا بماند. اما ماند. و من . هرگز از یاد نخواهم برد . که در بیست و چهارمین شب از فروردین ِ 98، اشکی را ریختم که قرار نبود بریزم.

 صفحات را پیش می روم. با خودم می گویم باید دوباره بخوانمش. تند و تند زیر بعضی جملات خط می کشم. مثل ِ آن جایی که نوشته است : من لبریز ِ از گفتنم نه از نوشتن. باید که اینجا رو به روی من بنشینی و گوش کنی. دیگر تکرار نخواهد شد. 

می فهمی ؟ من لبریز از گفتنم نه از نوشتن ! باید که اینجا رو به روی من بنشینی و گوش کنی . دیگر تکرار نخواهد شد .

تمام ذهنم پیش ِ زیارت عاشورایی ست که باید بخوانمش. که لیله الرغائب، چهل شب خواندنش را نذر کردم. می ترسم از تمام شدن ِ این چهل شب. می ترسم که بگذرند و تو ندید گرفته باشی شان . مثل همه ی وقت هایی که می ترسیدم از اصرار بر خواسته ای! من همه ی عمر از اینکه تو شکستگی هایم را ببینی و بی پاسخم بگذاری ترسیده ام. همین یک بار بود که دل زدم به دریا و اصرار کردم.  دیشب پیش خودم گفتم، خواندنش به هوای آن نذر را تمام کنم. پیش خودم گفتم بخوانم اما نه به دلیلی . نه به خواسته ای . نه به حاجتی . من از ندادن ِ تو، وقتی می دانی که تا چه اندازه پرم از نیاز می ترسم. دلم نمی خواهد فکر کنم تو ندادی، دلم می خواهد فکر کنم این من بودم که کم گذاشتم. که درست نخواستم.

راستی خدایا ؟ این همه راه مرا کشانده ای برای هیچ ؟!

کتاب دارد تمام می شود. تک تک ِ این فکر ها، همراه ِ سطور پیش آمده اند. اشک ها خواندنش را سخت کرده اند. باید اولش بنویسم " مجددا مطالعه شود " برای بعد ها . 

 چه قدر سرد است. باران ِ تهران تمام شده. شب تازه آغاز شده و تا تمام شدنش، هیهات ! فردا شنبه است و تا اتمام ِ هفته هم هیهات ! 

فردا، شاید بهتر باشد سری به مسجد امام بازار بزنم. نماز ظهر ِ اول ِ شعبان آن جا بودم. هوای خوبی داشت. شاید بد نباشد یک روز از این هفته، سری به قبر نادر ابراهیمی بزنم. شاید بد نباشد آخر هفته، یک سر تا امامزاده صالح بروم. شاید بد نباشد اگر . شاید . 

خوب اند، برنامه های خوبی هستند. فقط اگر این شب، صبح شود

بخواب هلیا ! دیر است . دود دیدگانت را آزار می دهد . دیگر نگاه ِ هیچ کس بخار پنجره ات را پاک نخواهد کرد. دیگر هیچ کس از خیابان ِ خالی ِ کنار ِ خانه ی تو نخواهد گذشت . 

الهی کانی بنفسی واقفه بین یدیک . 

بخواب هلیا ! دیر است . 

الهی کیفَ آیَسُ مِن حسن نظرک لی ؟ 

بخواب هلیا . چشمان تو چه دارد که به شب بگوید ؟ 

الهی لم اُسَلّط علی حُسن ِ ظنی قنوطَ الایاس. و لانقطع رجائی من جمیل ِ کرمک . 

 بخواب هلیا . 

ولی ولی چیزی مانده. 

السلام علیک یا اباعبدالله . السلام علیک یابن رسول الله . السلام علیک یابن امیرالمومنین . 

 یا می دهد، یا خوب فرو می ریزم و آجر به آجر از بنایِ خود، جدا می شوم و اصلا چه بهتر . تمام می‌شوم!

.

.

.

و ساعت . که جان می کند تا دقیقه ای پیش برود ! راستی اگر نبود تصویر ِ محو ِ گنبد ِ حرمت، چه بود که این شب ها را نور بخشد ؟سنه قوربان آقا . 


به روستاهای اطراف سر زدیم. کسی که همراهمان بود بلد ِ راه بود و شناسِ محل. حین پخش مردم هجوم می‌آوردند و این کار پخش را سخت می‌کرد. مرد همراهمان گفت محموله را به دهیار روستای چم گز تحویل دهیم. انقدر این روز ها اخبار بد شنیده بودیم و بی اعتماد شده بودیم که پدر ناچارا پرسید قابل اعتماده ؟ 

فردی که همراهمان بود گفت ببین! ناموس همه ی ایران رو بذاری زیر ِ دستش نه تنها یک نگاه به یک نفرشون نمی‌کنه، بلکه اجازه هم نمیده یک نفر هم نگاهشون کنه. اینا که دیگه مواد غذایی و پتو و این چیزاست .

اغراق بود ولی مثال خوبی بود. من که دوستش داشتم. به هر حال انقدر با لحن مطمئنی گفت که پدر دیگر سوالش را ادامه نداد.

به تعداد خانوار های دچار سیل شده، وسیله برایشان گذاشتیم و رفتیم چرخی توی روستا زدیم. 

پل ارتباطی که بین روستا و بین زمین های کشاورزی شان بود خراب شده بود. می‌گفتند اگر درست نشود، نمی‌توانند به کشت هایشان رسیدگی کنند و همین هایی هم که از آب حفظ شده اند،  داغون می‌شوند. پدر قول پیگیری داد.

به هدف اداره جهاد کشاورزی رفتیم شهر. اداره هم خسارت دیده بود و گِل واردش شده بود. پدر دنبال مسئولین شهر گشت،یک نفر را هم پیدا نکرد. 

حتی از کارمند ها هم . با تلفن و تلفن بازی کاشف به عمل آمد که بعضی رفته اند برای پخش اقلام غذایی . بعضی هم نیستند و . امیدوارم نبودنشان به دلیل رسیدگی به آسیب های کشاورزی بوده باشد. 

عصبانی شده بودیم. مسئولین شهر هیچ کدام شان سر کار خودشان نیستند. نیرو برای پخش مواد کم نیست و هیچ دلیل قانع کننده ای برای دخالت اداره جهاد کشاورزی در پخش مواد غذایی وجود ندارد وقتی بخش کشاورزی خسارت دیده و به کمک نیاز دارد . 

مدیر اگر بودند‌، با سپاه و ارتش و اداره راه پیگیر تعمیر پل ها می‌شدند که کشت ها بیش از این آسیب نبینند .



نیرو کم نیست.وقتی به تهران برمی‌گشتیم اتوبوس های زیادی بودند که جلویشان نوشته بود کاروان جهادی اعزامی به لرستان. به خوزستان. پلدختری که ما دیدیم هم نیرو کم نداشت. مشکل این جاست که مدیری وجود ندارد تا این نیرو ها را سازماندهی کند ‌‌‌. مدیران شهر و استان لرستان افتضاح عمل کرده اند. پلدختری ها به شدت ازشان ناراضی بودند. هر چه قدر از خودی ها ناراضی بودند، از سپاه استان فارس راضی بودند . 



این عکس، تصویر یکی از خانه  های روستای چم گز است. جایی که من ایستاده ام و عکس می‌گیرم وسط حیاط است. حیاط باقی مانده. در ِ ورودی ِ هال هم باقی مانده. در هال را که باز می‌کنی، در حد یک متر هم از خانه باقی مانده . ولی باقی ِ خانه . دست رود است ! الله اعلم که خانه پیرزن را کجا برده .  


پی‌نوشت:

می‌خواهید روایت واقعی و درست بخوانید، جواد موگویی را در اینستاگرام دنبال کنید‌.


تقریبا چهار پنج ماهی می شود که یک همسایه ی جدید برایمان آمده. ساکن ِ طبقه ی خود ماست. از قضا، همکار پدر هم هست. از کرمان آمده. مرد سن و سال داری ست اما بچه اش خیلی کم سن و سال است. حوالی 14-15 سال پیش دانشجوی دکتری بوده.

 امروز عصر، دم در ورودی آپارتمان دیدیمش. به پدر گفت از وقتی که آمده این اولین باری ست که فرصت پیدا کرده این اطراف را نگاه کند و چه قدر فضای محل و طبیعت محل به نظرش زیبا آمده. خیلی تعجب کرذم از حرفش. فکر کن پنج ماه ساکن ِ منطقه ای باشی و هیچ از حال و هوایش خبر نداشته باشی. گفت تمام این مدت شب ها به خانه می رسیده و صبح ها هم که خیلی زود از خانه می رود. برای همین فرصت گشتن پیدا نکرده. 


 راستی این چه وضعی ست که برای خودمان ساخته ایم ؟ این همه کار، این همه درس، این همه تلاش دقیقا برای چه . ؟ اصلا همین خود شما، از اول ِ بهار فرصت کرده ای کنار باغچه ای بایستی، مدتی به گل های بهاری نگاه کنی، به سمت یکی شان خم شوی، بو کنی ، زنده شوی ؟

آخرین بار که دستت را روی ِ شبنم ِ یک برگ کشیدی کی بود ؟ آخرین بار که روی ِ نیمکت نشستی و به رقص ِ شاخه های بید مجنون نگاه کردی را به یاد داری ؟ آخرین باری که وسط ِ خیابان های شلوغ و پر عبور و مرور ایستاده باشی و صورتت را رو به آسمان گرفته باشی تا قطره های باران به صورتت بخورند را به یاد داری ؟ آخرین باری که ماشینت را گوشه ی خیابان پارک کرده باشی و برای تماشای ِ ماه، از ماشینت پیاده شده باشی را چه طور؟

این طراوت ها را داریم با چه طاق می زنیم ؟ با این حد از پژمردگی ؟ عاقلانه ست ؟ واقعا عاقلانه ست ؟ 

.




سرم گرم ِ خدا بود و دیگر هیچ نبود ِ چمران بود. تمام که شد داشتم فکر میکردم کتاب لبنانش را شروع کنم به خواندن. اما نمی دانستم سر از مناسبات ی و جغرافی اش در خواهم آورد یا نه. به هوای امام موسی صدر دوست دارم بخوانمش. قدیم تر ها، امام برایم صرفا کسی بود که چمران او را دوست می داشت. این که برایم قابل احترام بود تنها به این دلیل بود که چمران به او تعلق خاطر داشته . حالا اما وضعیت متفاوت است. چمران خوش بخت بود که امام را دید و شناخت و همراهی کرد .
هوای ِ خانه گرفته بود. کسی خانه نبود . حوصله ام نمی گرفت توی خانه بمانم. تصمیم گرفتم بروم بیرون. از علایقم این است که وقتی این طور بی حوصله ام، یک لاقبا بزنم بیرون! بدون تومنی پول و بدون هیچ گونه امکاناتی . و شروع کنم به گز کردن ِ تهران !  یک بار که همین طور زده بودم بیرون اتفاقی پدر را دیدم. کیف و کوله و هیچ چیز همراهم نبود. لباس هایم هم بدون جیب بودند. سوار ماشین که شدم پدر پرسید چرا هیچی باهات نیست ؟ گفتم چون حوصله ی هیچی رو نداشتم. بعد گفت یعنی چی ؟ پول هم همرات نیست ؟ گفتم هیچی هیچی ! عصبانی شد. گفت واقعا پیش خودت فکر نمی کنی یه مشکلی پیش بیاد که نیاز به پول داشته باشی ؟ گفتم نه. بیشتر عصبانی شد. گفت اصلا شاید یه بدبخت بهت رسید که نیاز به پول داشت. حداقل بذار یه چیز ته ِ جیبت باشه! از آن روز به بعد، کمی پول می گذارم ته ِ جیبم و می زنم بیرون. امروز هم همین طور بیرون زدم. 
ساعت به هفت و نیم رسیده بود که راه افتادم به سمت مسجد. نه مسجد ِ نزدیک ِ خانه ی خودمان. مکبر مسجد ِ خودمان یک پیرمرد است با صدای خراش دار. صلوات شعبانیه و دعا و مناجات و قرآن و همه چیز را هم خودش می خواند. اصلا آوایش را دوست ندارم. بیشتر از اینکه آرام کند، مشوش می کند. 
دقیقا تا لا اله ِ الا الله ِ اذان توی راه بودم که به مسجد بعدی رسیدم. هوا گرفته بود. نم ِ باران می زد. ماه کامل بود . باد بین ِ برگ های ِ چنار می پیچید . عجیب صدای ِ باد ِ پیچیده بین شاخ و برگ های ِ درختان را دوست دارم. از خوب ترین صداهای ِ این دنیاست. جان می دهد که زیر درخت ها دراز بکشی، چشم هایت را ببندی و فقط صدا را گوش کنی. راه را با تند ترین سرعت ممکن طی کرده بودم. به مسجد که رسیدم صبر کردم برای آمدن آسانسور. کنار ِ چند نفری دیگر. پیرزنی داخل آسانسور بود. طبقه ی دوم مسجد برای خانم ها بود و طبقه ی اول برای آقایان. پیرزن از ورودی ِ آقایان به مسجد وارد شده بود و از طبقه ی آقابان وارد آسانسور ِ مربوط به خانم ها شده بود و تا وارد شده بود ما دکمه را زده بودیم و بنابراین به جای اینکه برود بالا، آمد ه بود پائین. یک خانم نسبتا جوان کنار من ایستاده بود. از پیرزن پرسید از طبقه ی اول آمده اید ؟ پیرزن هم همان توضیحاتی که من بالاتر نوشتم را داد. بعد زن ِ کم عقل گفت ببینید ما که بچه مسلمونیم، باید حواسمون به اموال مسجد باشه. این طی ِ مسیر ِ شما باعث استهلاک ِ آسانسور می شه! پیرزن به جای دفاع از خودش گفت خانم فلانی هم همین طور وارد مسجد می شه. زن ِ جوان ِ کم عقل ادامه داد من به عنوان بسیجی وظیفه دارم این ها رو تذکر بدم. الآن که برم بالا حتما به او هم خواهم گفت. بی حوصله ی بی حوصله بودم. اصلا آمده بودم مسجد که کمی جان بگیرم، ولی هنوز وارد نشده یکی داشت آشفته ترم می کرد . به طبقه ی بالا که رسیدیم و آن خانم که تذکرش را داد، پیرزن دومی گفت ما دیگر پایی برایمان نمانده و چون نمی توانیم مسیر طولانی را تا ورودی ِ خانم ها طی کنیم از آن طرف می آئیم و هیچ مشکلی هم ندارد به نظرش. بعد زن جوان ِ کم عقل گفت شما برید از خود حاج آقا هم بپرسید می فهمید حرف من درسته. می خواهم وارد بحث شوم ولی می دانم با بسیجی بحث کردن هیچ نتیجه ای در پی ندارد. برای همین وارد بحث نمی شوم. پیرزن می گوید به حاج آقا اگر بگم که میگه اصلا از ورودی ِ آقایون نیایید. زن جوان گفت پس ببینید من درست می گم. 
هر چه قدر فکر میکنم می بینم این زن واقعا هیچی حالی اش نیست. تعطیل تعطیل است. دارد می بیند پیرزن دارد روی صندلی نماز می خواند و باز هم این طور می گوید. یاد شریعتی می افتم که می گفت مذهبی نما های ما می آیند آن شمع خاموش کردن ِ علی در برابر طلحه و زبیر را تقلید کنند غافل از آن که بدانند پشتش چه فلسفه ی ی بود. و انتفاد کرده بود از جا نماز آب کشیدن ِ مذهبی ها .
بین صف ها، خانمی به من اشاره می کند و می گوید بیا جلو عزیزم. صف ِ دوم است. می روم و می ایستم کنارش. می بیند مُهر خالی دارم، جا نماز ِ سجاده اش را بر می دارد و می گذارد زیر ِ مُهر من. لبخند ن تشکر می کنم.
یک بچه مکبر است. به صدایش می خورد نهایتا هفت ساله باشد. کمی جیغ است ولی به صدایِ نخراشیده ی مسجد ِ خودمان ترجیحش می دهم. 
یک آن یادم به مکبر ِ مسجد ِ دانشگاه خودمان افتاد . الحق و الانصاف صدای خوبی دارد. چند روز ِ پیش توی ِ صف ِ نماز ظهر، دختری کنار من بود که وقتی با دوستش حرف می زد فهمیدم عاشق ِ پسرک ِ مکبر است.( البته که حرف هایشان را عمدا گوش نداده بودم. صدایشان طوری بود که من می شنیدم. ) این یکی دیگر نوبر بود. این مدلی اش را دیگر ندیده بودم . خیلی هم با مزه بود . به دوستش می گفت آخه ببین صداشو .!!! داشتم فکر میکردم بیچاره او، که در نماز هم برایش هیچ آسودگی نیست از معشوق .
به نماز برگشتم. دعا کنان برای آن دختر که خدایا اگر آن دو مال ِ هم اند، کم عذاب تر برسانشان به هم .
نماز که تمام شد، جا نماز خانم را تا زدم و بهش برگرداندم و به سمت در خروجی راه افتادم. خانمی با من توی آسانسور بود. دکمه ی G را فشار دادم. در آسانسور که باز شد دیدم این طبقه برایم آشنا نیست. از آن خانم پرسیدم راه خروج همین است ؟ گفت این جا طبقه ی آقایون است باید -1 را بزنی. گفتم نمی دونستم. گفت فکر کرده ام با همسرت قرار داری که G را زده ای چون معمولا خانم ها اینجا پیاده می شوند و با همسرشان پائین می روند. توی ذهنم می گذرد این دیگر چه مدلش است ؟ خب دم ِ در مسجد با هم قرار بگذارند. یک طبقه دوری که این حرف ها را ندارد :| 
به هر حال من درک نمی کنم چرا باید این طور باشند . می روم سمت جاکفشی ها. شماره ی جا کفشی سه رقمی بود و حال حفظ کردن نداشتم. برای همین کتونی هایم را توی جا کفشی گذاشته بودم که علامت داشته باشد. آنجایی که من گذاشته بودم درِ قناسی داشت و برای همین معلوم بود.
کتونی هایم را پایم کردم و زدم بیرون. سر راه سری به مزار شهید گمنامی زدم که سالیان ِ پیش خودم برایش نام ِ " حبیب " را انتخاب کرده بودم. توی مقبره اش پرچم ِ بزرگی زده بودند با محتوای عرض خیر مقدم داریم خدمت مسئولین مدارس فلان! ( اسم یکی از مدارس غیرانتفاعی تهران بود) ضد حال خوردم. 
پرچم به آن بزرگی ، آن هم در مقبره ی شهید، فقط برای خوش آمد گویی به چند مسئول مدرسه؟؟ این یکی را هم نمی فهمیدم . 
هوا هنوز دلبر بود. از سر ِ غروب خیلی سبک تر شده بودم . 
کمی که راه رفتم و به خانه که نزدیک تر شدم به سرم زد از همان جا، گوله کنم بروم سمت تجریش. امامزاده صالح! کمیل را هم آن جا باشم. ساعت را نگاه کردم، نه شب بود. به خودم اگر بود که می رفتم. اما پدر دوست ندارد دیر وقت بیرون باشم. یکی از جاهایی که به پسر ها حسودی ام می شود همین جاست. شب هایی که دلگرفتگی بیداد می کند و دلم می خواهد بزنم بیرون . اما نمی شود ! 
نه و اندی به خانه می رسم. سلام که می کنم مامان می گوید حالا که لباس تنــتــه بیا این آشغالا رو بنداز توی شوتینگ. می روم آشغال ها را می اندازم. در را که می بندم به فاصله ی چند لحظه بعد، همسایه مان در میزند. می گوید می خواهد با همسرش بروند دوچرخه سواری و فقط یک دوچرخه دارند. محمد قفل دوچرخه اش را برایشان باز می کند. 

توی سرم می گذرم مثلا از خود ِ میدان تجریش، سوار دوچرخه شوی و بیفتی توی ِ سرازیری ِ ولیعصر . تا خود ِ میدان راه آهن . دقیقا در یک همچین هوایی . و با دوچرخه سرعت بروی. 
رویای ِ خنکی ست ولی . خوابم می آید. خیلی خسته ام. خیلی دل تنگم .از آمدن ِ یکشنبه هراس دارم. از عیدی که . 
ولی شما ما را هنوز هم دوست دارید . نه ؟





وسط زیارت عاشورا چیز ِ غریبی به ذهنم رسید. نمی دانم چرا . در هیچ جای زیارت عاشورا حرفی از توبه، حرفی از استغفار، حرفی از گناه نیامده است. داشتم فکر میکردم یعنی وقتی می رویم زیارت ِ ح س ی ن ، ما را این طور نگاه می کند . انگار که هیچ خبری از گناه نیست. انگار که پاک ِ پاکیم . انگار که .

ما هم می رویم و در خلال ِ زیارت عاشورا با یک خیال ِ تخت،  چه دعاهای سنگینی می کنیم .
یا للعجب! 
شتر دیدید ندیدید آقا ؟ 
 
.
 
دل تنگیم آقا ! 
دیگر نه دل تنگ ِ حرم . دیگر نه دل تنگ ِ جاده . دیگر نه دل تنگ ِ آن گنبد ِ خورشید نشان ! دل تنگیم که مثل ِ آن مرد بایستیم رو به رویتان و شما وضع پریشان مان را ببینید و  بهمان بگوئید " ما غَمُــکَ یا اَخــی ؟ " و ما بدون ذره ای صبر شروع کنیم به گفتن یکی ِ یکی ِ غم ها . 
می دانم زیاد است! می دانم درخواست زیادی ست اما . خودتان این طور جرئت مان بخشیدید آقا . 
 
 
 
 
 

میان کلافگی ها، کتاب های نخوانده و نیمه خوانده ی طاقچه را نگاه می کنم. بی میلم اما یکی را بر میدارم. که بخوانم و از یاد ببرم. که بخوانم و گم شوم لای سطور . بار دیگر، شهری که دوست می داشتم . به قول آن مستند ساز، بار دیگر، مردی که دوست می داشتم . گاه به انتهای ِ صفحه ای می رسم بدون اینکه هیچ از آن صفحه فهمیده باشم. فقط خوانده ام. پیش رفته ام. تند، تیز، بد احوال. رسیده ام به نقطه ای که همه چیز زیر ِ اشک مدفون است. واژه ها می آیند و می روند. اشک که به گوشه می لغزد، واژه ها عیان می شوند. اشک که در چشم پخش می شود، واژه ها محو. قرار نبود اشک بریزم. اما . دیگر تاب نیست. پلک می زنم. قرار نبود پلک بزنم اما دیگر تاب نیست. و اشک های گرم روی گونه هایم می لغزند. راستی که چه قدر سرد است هوا . انگار سیاهه ی زمستان است. پتو را دور خودم پیچانده ام اما . گفته بودم من آدم سرمایی هستم ؟ گفته بودم من به شدت آدم سرمایی هستم ؟ قرار نبود اشک ها بلغزند. قرار نبود . اما شد. دست ها به سرعت روی گونه ها دویدند که آثار جرم را پاک کنند. اشک ها پاک شدند اما . گرمایشان روی گونه هایم ماند. قرار نبود اثری به جا بماند. اما ماند. و من . هرگز از یاد نخواهم برد . که در بیست و چهارمین شب از فروردین ِ 98، اشکی را ریختم که قرار نبود بریزم.

 صفحات را پیش می روم. با خودم می گویم باید دوباره بخوانمش. تند و تند زیر بعضی جملات خط می کشم. مثل ِ آن جایی که نوشته است : من لبریز ِ از گفتنم نه از نوشتن. باید که اینجا رو به روی من بنشینی و گوش کنی. دیگر تکرار نخواهد شد. 

می فهمی ؟ من لبریز از گفتنم نه از نوشتن ! باید که اینجا رو به روی من بنشینی و گوش کنی . دیگر تکرار نخواهد شد .

تمام ذهنم پیش ِ زیارت عاشورایی ست که باید بخوانمش. که لیله الرغائب، چهل شب خواندنش را نذر کردم. می ترسم از تمام شدن ِ این چهل شب. می ترسم که بگذرند و تو ندید گرفته باشی شان . مثل همه ی وقت هایی که می ترسیدم از اصرار بر خواسته ای! من همه ی عمر از اینکه تو شکستگی هایم را ببینی و بی پاسخم بگذاری ترسیده ام. همین یک بار بود که دل زدم به دریا و اصرار کردم.  دیشب پیش خودم گفتم، خواندنش به هوای آن نذر را تمام کنم. پیش خودم گفتم بخوانم اما نه به دلیلی . نه به خواسته ای . نه به حاجتی . من از ندادن ِ تو، وقتی می دانی که تا چه اندازه پرم از نیاز می ترسم. دلم نمی خواهد فکر کنم تو ندادی، دلم می خواهد فکر کنم این من بودم که کم گذاشتم. که درست نخواستم.


کتاب دارد تمام می شود. تک تک ِ این فکر ها، همراه ِ سطور پیش آمده اند. اشک ها خواندنش را سخت کرده اند. باید اولش بنویسم " مجددا مطالعه شود " برای بعد ها . 

 چه قدر سرد است. باران ِ تهران تمام شده. شب تازه آغاز شده و تا تمام شدنش، هیهات ! فردا شنبه است و تا اتمام ِ هفته هم هیهات ! 

فردا، شاید بهتر باشد سری به مسجد امام بازار بزنم. نماز ظهر ِ اول ِ شعبان آن جا بودم. هوای خوبی داشت. شاید بد نباشد یک روز از این هفته، سری به قبر نادر ابراهیمی بزنم. شاید بد نباشد آخر هفته، یک سر تا امامزاده صالح بروم. شاید بد نباشد اگر . شاید . 

خوب اند، برنامه های خوبی هستند. فقط اگر این شب، صبح شود

بخواب هلیا ! دیر است . دود دیدگانت را آزار می دهد . دیگر نگاه ِ هیچ کس بخار پنجره ات را پاک نخواهد کرد. دیگر هیچ کس از خیابان ِ خالی ِ کنار ِ خانه ی تو نخواهد گذشت . 

الهی کانی بنفسی واقفه بین یدیک . 

بخواب هلیا ! دیر است . 

الهی کیفَ آیَسُ مِن حسن نظرک لی ؟ 

بخواب هلیا . چشمان تو چه دارد که به شب بگوید ؟ 

الهی لم اُسَلّط علی حُسن ِ ظنی قنوطَ الایاس. و لانقطع رجائی من جمیل ِ کرمک . 

 بخواب هلیا . 

ولی ولی چیزی مانده. 

السلام علیک یا اباعبدالله . السلام علیک یابن رسول الله . السلام علیک یابن امیرالمومنین . 

 یا می دهد، یا خوب فرو می ریزم و آجر به آجر از بنایِ خود، جدا می شوم و اصلا چه بهتر . تمام می‌شوم!

.

.

.

و ساعت . که جان می کند تا دقیقه ای پیش برود ! راستی اگر نبود تصویر ِ محو ِ گنبد ِ حرمت، چه بود که این شب ها را نور بخشد ؟سنه قوربان آقا . 


به شدت سرماخورده ام. به دفتر و کتاب که نگاه می کنم چشم هایم داغ می شوند. فردا امتحان سختی دارم. با این وضع، تنها راه ِ پیش رویم گوش دادن به وُیس ِ کلاس است. با سرعت x1.5 و گاها هم x2 !! که باز هم نمی رسم تمامشان کنم . 
در اثنای یکی از ویس ها استاد داشت سندرم ِ چشم گربه ای را توضیح می داد. از علائمش سوراخ بودن عنبیه است و تشکیل نشدن یک اندام.( از بقیه ی علائم بگذریم. )
استاد می گوید دلیل بروز این بیماری مضاعف شدن قسمتی از کروموزم شماره ی 22 است. 
در همین لحظه صدای من بلند می شود. به استاد می گویم یه چیزی رو نمی فهمم ! این که یه اندام تشکیل نمیشه، این که یه قسمتی از عنبیه ی چشم نیست و نهایتا باعث سوراخ شدن عنبیه می شه، بیشتر بهش میاد در اثر حذف کروموزومی باشه، نه مضاعف شدن کروموزوم.  یعنی یه قسمتی حذف میشه و محصولِ مربوط به قسمت ِ حذف شده دیگه تشکیل نمی شه ، در نتیجه اندامی که به کمک اون محصول شکل می گیره دیگه ایجاد نمیشه. 
استاد می گوید این سوال مربوط به مبحث gene dosage هست. 
می گویم یعنی اگر من، فلان پروتئینِ فرضا غیرمهارکننده رو زیاد می داشتم ممکن بود مثلا انگشتم تشکیل نشه ؟ در صورتی که بیشتر بهش می خوره یک انگشت اضافه برام تشکیل بشه ؟
استاد جواب می دهد :
ببین ! همیشه کمبود ها باعثِ کمبود نمی شن. یه موقعایی ، چیزای ِ اضافه اند که باعث ایجاد کمبود می شن . 

توی این مثال یه ژنی دو برابر شده، محصولش دوبرابر شده، نتیجه ش می شه عدم شکل گیری یک اندام. چرا ؟ چون مهمه که میزان اون محصول از یه حدی بالاتر نره . اگر بیشتر از اندازه ی طبیعی خودش باشه، عملکرد طبیعیش رو از دست می ده. 
این جمله را می گوید و می رود که وارد بحث دوز ژنی شود .  ویس را استُپ می کنم. خودکار قرمزم را برمی دارم. وسط ِ جزوه ام عین ِ جمله ی استاد را می نویسم. 
همیشه کمبود ها باعث ِ کمبود نمی شن. یه موقعایی، چیزای اضافه اند که باعث ایجاد کمبود می شن . 



یادم به تکه ای از یادداشت های زیرزمینی می افتد. آنجا که داستایوفسکی می گوید:
" سروران ِ من! به جان عزیزتان قسم که دانستن زیادی واقعا بیماری است، یک مرض حقیقی و تمام عیار. برای گذران زندگی، فقط اندکی دانش بشری کفایت می کند؛ یعنی نصف یا حتی حدودا یک چهارم آگاهی یک انسان مترقی. "
یادم به همه ی اضافه کاری ها می افتد که چه قدر کمبود ساخته اند برای من . 

از این بالا
دارم به آدم هایی نگاه می‌کنم
که آن پائین
به خاطر اینکه هیچ دردی
در هیچ کجای تن شان احساس نمی‌کنند
توانایی دارند که توی ترافیک لعنتی این خیابان
رانندگی ‌کنند
ولی از ترافیک به شدت عصبی اند
و دارند غرغر می‌کنند
و مدام به راننده های کنار و پشت و جلویشان
فحش می‌دهند و انقدر عصبی اند
که هیچ به این موضوع که هیچ جای تن شان درد نمی‌کند
فکر نمی‌کنند .‌
و من
این بالا 
دارم به بی خیال گذشتنِ همه ی عمر ِ به سلامت گذشته ی تا دیروزم فکر میکنم .
و اینکه ترجیح می‌دادم
توی ترافیکی
به وحشتناکی ِ ترافیک های مسکو باشم
اما

دو روز 
روی این تخت زهرماری
به انتظار آمدن ِ دکتر
برای قطعی شدن عمل آپاندیس نباشم.
و همین طور
به آدم هایی فکر میکنم
که روی تخت های دیگری
منتظر مردن اند
و ما مشکوک به آپاندیسیت هایی که
مدام داریم غرولند می‌کنیم
که خسته شدیم، حوصله مان سر رفت، جای آنژیوکت مان درد میکند، سرم مان چرا تمام نمی‌شود.و .
و
این میان .
تو چه صبوری هستی
که همه ی این بی صبری های ما را تحمل می‌کنی .


پ.ن:
رفقای دنیای ِ بیرون از وبلاگ من، آن هایی که این پست را می‌خوانید، لطفا به هیچ دوست ِ مشترکی خبر ندهید که اگر بدهید سخت شاکی می‌شوم ازتان .

منهای ریحانه. که لطفا جمعه شب، به بچه ها برای امتحان ورزش شنبه ام خبر بدهد که یکجوری استاد را راضی کنند و بگو که در حال ورزش بود که ترکید :|

و اینکه. حالم خوب است. نگران نباشید. موبایلم هم روی حالت هواپیماست و هیچ شبکه ی اجتماعی را هم چک نمی‌کنم جز همین جا و خلاصه همین دیگر، بروید و از ترافیک لذت ببرید و مرا هم دعا کنید لطفا :)


داشتم غذا می‌خوردم، سر و کله اش پیدا شد. لباس بیرون پوشیده بود. گفتم کجا؟ گفت با بچه ها بیرون. گفتم از وقتی من عمل کردم تو خوب رها شدی هاااا. خندید. گفت با آریام بابا ! گفتم با هر کی. چه فرقی داره؟ 
آمد، نشست روی صندلی کنار صندلی من. یک لقمه ی پر محتوا گوشت نخود گرفت و تا جایی که لقمه اش جا داشت، تویش ریحان چپاند. بعد لقمه اش را فرو کرد توی کاسه ی آبگوشت من. خندید. گفت اصلا این غذا جون می‌ده واسه این که با تو بخورم. گفتم راحت باش، کاسه ی خودته عزیزم. 
گفت راحتم، نگران نباش. یک نگاه عاقل اندر سفیهی بهش انداختم و گفتم فکر می‌کنم موهات چرب شدن. گفت فکر نکن آبجی، پودرتو عوض کن، هوم کر نهایت پاکیزگی :|
گفتم خیلی بی مزه ای. 
گفت خبر داری که چی شد ؟ گفتم چی شد؟ گفت فینال لیورپول و تاتنهام خوردن به هم. گفتم عه؟ گفت آره. 
بعد بدون اینکه من سوالی بپرسم شروع کرد! 
ببین از این ور، لیورپول و بارسا با هم بودن. لیورپول بازی رفت سه هیچ خورده بود از بارسا، برگشت چهار هیچ بارسا رو زد. کشید بالا.
اون ور آژاکس خورده بود به یوونتوس. فکر کن یوونتوس رو با رونالدوش زد. بعد آژاکس و تاتنهام خوردن به هم. آژاکس رفت یه گل تو خونه زده بود. برگشت هم دو تا زد. ولی لوکاس هت تریک کرد. تاتنهام اومد بالا. حالا فینال لیورپول و تاتنهام با هم بازی می‌کنن. 
لقمه ی بعدی اش را می‌گیرد و همچنان بازی ها را تحلیل می‌کند و من دیگر گوش نمی‌دهم که دارد چه می‌گوید و او باز تا جایی که ممکن است ریحان توی لقمه اش می‌چپاند و من نگاهش می‌کنم و او بی توجه به من لقمه اش را توی کاسه ی آبگوشت من فرو می‌کند و من فکر می‌کنم که چه قدر دلم برات تنگ شده بود پسر .! دلم می‌خواهد سرش یک شیطنت درآورم، ولی توانش را ندارم. صدای آیفون بلند می‌شود. آریا آمده. بلند می‌شود و می‌گوید ما رفتیم آبجی. خدافظ. 
توی هال، در حال رفتن به سمت آیفون توپ والیبالش را به سمت دیوار محکم شوت می‌کند. با لحن عصبی اما صدای به ناچار ملایمی می‌گویم " محممممدامین ". هیچ چیزی نمی‌گوید، جلوی آینه کلاه سویشرتش را سرش می‌گذارد و باز می‌گوید ما رفتیم، خدافظ آبجی.
می‌گویم به سلامت !
همین که می‌رود خواهر می‌آید. ناله کنان می‌گوید گشنمه خدایا ! در نهایت رذالت می‌گویم چی دوس داری بخوری تا من به جات بخورم عزیزم؟ می‌گوید روزه خواری در ملا عام؟ می‌گویم تو اومدی تو ملا خاص‌ من ! می‌گوید عمو اینا دارن میان بهت سر بزنن. می‌گویم خب بیان. می‌گوید خب یه کم کمتر بخور حداقل معلوم باشه مریض بودی، عمل کردی ، ضعیف شدی :|
می‌خندم و می‌گویم خیلی بخیلی. می‌گوید خدایا شاهد باش ما با زبان روزه داریم درس می‌خونیم و این دو لپی داره جلو ما روزه خواری میکنه ! 
او هم می‌رود و من برای اولین بار طی این مدت احساس می‌کنم به زندگی عادی ام برگشته ام. با این دو نفری که به مادر گفته بودم حق ندارند بیایند بیمارستان ملاقات من . 

یک زمانی بود جمعه ها، شش صبح از خانه می‌زدم بیرون و شش کیلومتر پیاده روی تند می‌کردم و میانش گاه گاه می‌دویدم. عمدا از حیطه ی خانه دور می‌شدم. نه پول همراه خودم می‌بردم نه حتی آب. فرقی نداشت باران باشد یا هوا سرد باشد یا گرم باشد یا چه باشد یا چه نباشد. حتی یک بار که به خانه برگشتم، آب ِ باران قطره قطره از بارانی ام می‌چکید . باران حتی به داخل کتونی هایم هم نفوذ کرده بود. ولی من حالم خوب بود. اصلا بیشتر از روز های عادی حالم خوب بود . 

و خب می‌دانی چه هدفی پشتش بود که حالم را خوب می‌کرد؟

 این که اگر یک روز بالاخره مرا هم خواست، نکند یک وقت توی پیاده روی اربعین از زیاد راه رفتن خسته شوم نکند زود از پا بیفتم و او را از خودم ناامید کنم . 

.

.

.

آخ که چه قدر تنگ است دلم برای اینکه هدفم از انجام کاری شما باشید. مطلقا شما باشید . نه خودم. نه هیچ کسی توی این دنیا. نه با چشمداشت خندیدن ِ احدی به جز شما. فقط و فقط شما . 

چه قدر حالم این وقت هایی که به من از این اجازه ها می‌دادید خوب بود آقا . 


 - اگه اون شبایی که باس می مُردیم سخت جون بازی درنمی اوریم و می مُردیم ، کار به این جا نمی کشید. کار به تحمل این شبا نمی کشید. 

اگه اون وقتایی که باس می شکستیم جای این که تکیه مونو به در و دیوار و ستون بدیم که یه وخت جلو چش ِ نامحرم نشکنیم و نریزیم و نپاشیم، بی ابا می شکستیم و می ریختیم و از هم می پاشیدیم ، کار به اینجا نمی کشید . 

ببین دختر! یه شبایی هس واسه مردن. منتهاش تویی که انتخاب می کنی بمیری یا نمیری. دروغه . به جان خودت که جوونی و  عزیز ِ هزار تایی قسم که دروغه که میگن آدم نمی دونه مرگ کی میاد. آدم می دونه. خود من . اون شب باس می مردم. می دونستم مرگ اومده. اومده بود . من نرفتم باش . فکر کردم می مونم، سر پا می شم ، همه چی رو از اول می سازم . ولی نشد. موندما . ولی سر پا نشدم. همه فکر کردن شدم، ولی من نشدم.

حالا تو . اگه اون شبات رسید، خوب فکر کن. خیال نباف. فکر کن. توهم نزن. فکر کن. ببین اگه جونش نیست، ببین اگه ناش نیست ، ببین اگه نفسش نیست، ببین اگه اصلا حسش نیست، حالش نیست قبول کن. باش برو . 

اصن اگه باش بری، بهت راحت تر می گیره تا این که یه روزی به زور ببرتت . 

به خدا اگه اون شبایی که باس می مردیم، سخت جون بازی در نمی اوردیم و می مُردیم کارمون به اینجا نمی کشید . که ذلیل ِ زندگی شیم. که اسیر موندن شیم . اگه اومد، نترس. دست بذار تو دستش. باش برو . ته ته ته ِ موندن، میشه یه عمر کاش ! به خدا ترسش از ترس ِ رفتن بیشتره . کاش ِ رفتنو هم نذار رو دست خودت. ملتفتی بابا جان ؟

+ بله پدر جان. 

- جونشو داری ؟

+ جون ِ رفتنو ؟

- آره .

+ نه پدر جان. ندارم. اگه جون رفتن داشتم تن به این موندن نمی دادم . اگه جرئت دست گذاشتن تو دست ِ مرگ داشتم، الآن اینجا نبودم. رفته بودم. منم مث شما همون شب. با اینکه نمی دونم همونِ شما، چه شبیه . بعد ِ چه اتفاقیه . ولی منم همون شب داشتم. می دونید ؟ اصن همون شب نه. همین شبا پدر جان ! 

- اهل نمازی ؟

+ کم و بیش. 

- حالا وقتی از مسجد صدا اذون میاد، کم یا بیش ؟

+ :) 

- چش و چالت به من نمی خوره برت دارم با خودم ببرمت مسجد بگم نوه مه! ملت می بینن میگن سر پیری معرکه گیر شد. جوونم هستی، دیگه بدتر. پاشو خودت برو. بشین اون ته ِ مسجد. بعد بخون : اللهم اغفر لهذه المیته! من همون شب، واسه زنم خوندم. اللهم ان هذه امتک و ابنه عبدک. و ابنه امتک. نزَلَت بک. و انت خیر منزول به. اللهم انی لا اعلم منها الا . من برای زنم خوندم خیرا ! ولی تو که داری واسه خودت می خونی ، فکر کن . شرا ؟ خیرا ؟ اصن خواستی خالیش بذار. و انت اعلم بها منی . اللهم ان کانت محسنه فزد فی احسانها و ان کانت مسیئه ف عنها . و اغفرلها. اللهم اجعلها عندک فی اعلا علیین و اخلف علی اهلها فی الغابرین. و ارحمها برحمتک یا ارحم الراحمین.  

+ نماز میت بود ؟

- آره. تو زنده زنده واسه خودت بخونش. بعد برو خونه ت. اگه جون مردن داری، اشهد بخون و بخواب. نداری، نخون. ولی اگه خوندی، اگه صبح بازم پا شدی، دیگه زندگی کن بابا جان. دیگه زندگی کن . 

+ چش و چالم بهتون نمی خوره که نوه باشم و عزیز.  ولی میشه دعا کنید واسم ؟ 

- نوه نیستی، ولی بنده که هستی. پس عزیزی. دعا میکنم واست. برو خدا به همرات. 


ملاقات به تاریخ 1398.2.28


" آشپز خانه درمانی " نوعی از درمان افسردگی است که خودم کاشف ِ آنم. وقتی حوصله ی احدی را ندارم، وقتی انقدری بی دلیل عصبی ام که دلم بخواهد زمین و زمان را به هم بدوزم ، وقتی می رسم به آن نقطه ی " لعنت به زندگی " ، همه ی توانم را جمع می کنم و کشان کشان هر طور که شده خودم را به آشپزخانه می رسانم و پیش بند را می بندم و شروع میکنم. ظرف ها را سر حوصله کف میزنم و آب می کشم. ظرف ها که تمام شدند سینک را با سیم می‌سابم.( مهم است که با آب شروع کنید، چون آب به شدت نشاط آور است. ). قاشق چنگال های اضافه را از توی جا قاشق چنگالی به کشو ها منتقل می‌کنم. بشقاب ها و کاسه های اضافه ی روی آبکش را به کابینت ها. در مرحله ی بعدی جای ِ یکی ِ یکی ِ جا ادویه ها را عوض می کنم، هر کدام که نصف شده باشند را پر می‌کنم، میز ِ آشپزخانه را مرتب می کنم، جا شکری های روی میز را پر می‌کنم، دستی به سر و روی گاز می کشم ، هود را حتی کف هم می‌زنم، حوصله ام اگر کمی سر جایش آمده باشد داخل فر و مایکروفر را هم تمیز میکنم. کابینت ِ عطاری ِ مامان را باز می کنم و با وسواس ِ تمام شیشه های ِ دارو های ِ گیاهی اش را به ترتیب قد مرتب می کنم ، بعد یخچال را باز می کنم و هر چه شیشه ی سس و ترشی و مربا هست را باز هم به ترتیب قد مرتب می کنم و اگر تخم مرغ ها توی ِ جا تخم مرغی نباشند دانه دانه سر جایشان می گذارمشان. کابینت ها را باز می‌کنم و استکان ها و لیوان ها و بشقاب ها را مرتب می‌کنم. بعد می روم سر وقت ِ قابلمه ها و به ترتیب ِ تپلی توی ِ شکم ِ هم جایشان می دهم. بعد جای ِ مایع ِ ظرفشویی را پر می کنم و میوه ها را از توی یخچال در می آورم و بدون اینکه قصد خوردن داشته باشم می اندازمشان داخل ِ سینک ِ پر آب ِ ظرفشویی. بعد سطل آشغال را خالی میکنم و آشغال ها را می‌اندازم توی شوتینگ. در آخرین مرحله  اگر شب نباشد جارو برقی را می آورم و خودم با جارو برقی می رویم زیر ِ میز تا زیر ِ میز را جارو بکشم و بعد دست ِ آخر یک فنجان شیرقهوه برای خودم درست می کنم و نفس عمیقی می کشم و پیش بند را باز می کنم و بعد انگار که از روی ِ رینگ ِ بوکس پائین بیایم، از آشپزخانه می روم بیرون و آخیش گویان روی ِ مبل می نشینم و شیرقهوه ی عزیزم را نوش می کنم. 

و خب این درست همان مرحله ایست که باید با دل ِ سبک شده و تن خسته شده ای خوب خوبِ گریه کرد :)



پ.ت:
نکته ی مهم این نوع از درمان این است که حتی اگر آشپزخانه مرتب بود، یک راه حلی پیدا کنید که مرتب ترش کنید. از تجربیاتم در این زمینه بخواهم بگویم اینکه : یک بار نشستم و صندلی هایمان را یکی یکی با قلموی شیرینی پزی رنگ زدم و صبح تا شبم خرج شان شد و نگویم که وقتی منتقل شان کردم به آشپزخانه و دیدم چه همه جا را نو نوار کرده اند، ذوق مرگ ِ شان شدم.
خیلی وقت است به این راه حل رسیده ام ؛ منتهی آن نقطه ای که بخواهی از روی مرحله ی " لعنت به زندگی " خودت را پرت کنی توی ِ آشپزخانه که یک جورایی مظهر ِ زندگی ِ یک خانه است ، مرحله ی حقیقتا سختی است. مرد می خواهد ! 

به نظرم یکی از خوب ترین دعاهای زیارت عاشورا آنجایی ست که می‌گوید : اللهم اجعلنی عندک وجیها بالحسین علیه السلام فی الدنیا و الآخره .
یعنی که حسین وجهه ی دنیا و آخرتت باشد .  یعنی که آبروی دنیا و آخرتت باشد . یعنی که به واسطه اش برای خدا موجه باشی .



پی‌نوشت:

توی یادداشت های موبایلم بود. گذاشته بودمش که به وقت ادیتش کنم و ازش یک نوشته ی خوب درآورم. وقتی نوشته بودمش که اشک نمی‌گذاشت خوب صفحه ی موبایلم را ببینم. نه که فکر کنید از خوبیِ حال.  از بدی ِ حال بود که اشک نمی‌گذاشت . حالا، دلم نیامد ادیتش کنم. خواستم همین طور اینجا بماند . ادیت نشده! 

دی‌شب بلاگرهایی که می‌شناسم را یکی یکی به نام یاد کردم. با همین دعا. که وجیها بالحسین باشند . 


هفت هشت کیلومتری نجف ایستادیم برای نماز. وارد خانه ای شدیم. من حالم خوب نبود . هنوز اضطراب تصادف چند ساعت پیش را داشتم. نه برای خودم، اضطرابی که به جانم بود برای پدر و مادر بود. زن عربی به استقبال مان آمد. دیوار های خانه کاهگلی بودند. من گوشه ای نشستم. زن عرب هم آمد و کنارم نشست. کمی حرف زد. درست نفهمیدم. مهمان های بعدی هم آمدند و او باز رفت به استقبال. بعد دوباره برگشت و باز هم آمد کنار من. نمی‌دانم چرا از بین آن همه آدم، بدحال ترین را انتخاب کرده بود.
پوشیه ام را از روی صورتم برداشتم و به فارسی غلیظ گفتم " انا ایرانی، لا افهم العربی. "
دست هایش را نشانم داد، استخوان های دستش عادی نبودند. فهمیدم که داشته در مورد بیماری اش حرف می‌زده. مادر از آن طرف اشاره کرد که نمازم را بخوانم. نمی‌خواستم جلوی مادر نماز بخوانم. بعد از تصادف بهش گفته بودم من خوب خوبم. نمی‌خواستم نگران من باشد در حالی که پای خودش آسیب دیده بود. اما حقیقت این بود که هر دو زانویم ضربه خورده بودند و درد می‌کردند. سجده رفتن سختم بود . برای همین نخواستم جلویش نماز بخوانم. وقتی رفت بیرون پیش پدر، نمازم را خواندم. بعد که نماز خواندم زن عرب راهنمایی ام کرد به سمت سفره. زن عرب طوری بود که نمی‌شد نپذیرم. نمی‌توانستم انگار ! درحالی که بی میل بودم به هر خوراکی .دیگر چه رسد به غذاهای عرب!
خورش کدو بود، که مقداری زیادی رب گوجه داشت. حالم طوری بود که مطمئن بودم لقمه از گلویم پائین نمی‌رود. برای همین قاشق را بر‌نمی‌داشتم.  انتظار زن عرب، برای غذا خوردن من اذیتم می‌کرد. روی سفره زوار دیگری هم بودند او اما هنوز من مخاطبش بودم. یادم به حاج ابراهیم افتاد. که یک بار توی خانه مان پیش از غذا نمک پاشید به کف دستش و خورد. من که از چرایی این کار پرسیدم، روایتی خواند از استحباب این کار. درست یادم نمی‌آمد پیش از غذا بود یا بعد از غذا. اما من پیش از غذا در نظرش گرفتم. برای وقت کشی با نمک دان شروع کردم و خوردن نمک! در حالی که هیچ رابطه ی خوبی با نمک و شوری ندارم.
بعد تکه ای از نان ِ جلوی دستم کندم و از آن خوردم. توی ذهنم برنامه چیدم که مرحله ی بعد سبزی بردارم که مهمان های بعدی آمدند. زن عرب، بلند شد و رفت به استقبال. خوب تر از این نمی‌شد .
 شرمنده بودم، اما دست خودم نبود. خوردن، حالم را بدتر می‌کرد. از کنار سفره بلند شدم، سریع کتونی هایم را پایم کردم و زدم بیرون.
توی حیاط، با زن عربی دیگر برخورد کردم که با لهجه ی عراقی، فارسی حرف می‌زد. مخاطبش گروه دیگری بودند من هم اما حرف هایش را می‌شنیدم.
گفت این خانواده، پسر بیماری دارد که خرج دوا و درمانش خیلی بالاست. گفت از عهده ی خانواده اش خارج است.
من هنوز گیج اتفاق های قبلی بودم. هنوز گیج طوفان خرمشهر و آن خطر های رد شده از بیخ گوشمان بودم. هنوز گیج آن تصادف وحشتناک و زنده ماندن مان بودم. این یکی را دیگر هیچ رقمه نمی‌فهمیدم. 
خودم را گذاشتم جای آن زنِ عرب. من اگر بودم، دو سال در خانه ام را می‌بستم و پذیرایی از زوار را موقت تعطیل می‌کردم تا از پس خرج درمان پسرم برآیم. بعد اگر که پسرم درمان می‌شد یا حتی اصلا نمی‌شد، نذر می‌کردم در خانه ام را باز کنم و مجددا پذیرای زوار باشم. اگر پسرم سلامت شد به شکرانه ی سلامتی اش، اگر پسرم از دست رفت، برای شادی روحش .
این منتهی درجه ای بود که من فهم می‌کردم. بیشتر از این، حقیقتا از عهده ام خارج بود.
منتهی . این را می‌فهمیدم که راه علی، راه حسین همین است . همینی که من قادر به درکش نیستم . همینی که در هر قدمش اتفاقی به نظر عجیب و غریب می‌افتد‌
راه عجیبی که اهل حساب و کتاب هایی مثل من، هرگز نخواهند فهمیدش. حقیقت این است که اول باید چرتکه را زمین انداخت و بعد به راه علی رفت . 


سوم فروردین هزار و سیصد و نود و هشت است.در آغازین روز های سال ایستاده ام و به آن چه که برای این سال می خواهم می اندیشم. به گمانم برایم سال سختی خواهد شد. پر از تنش، اضطراب و ترس. ترس ِ نشدن، ترسِ نرسیدن. پر از حرف های دیگران . پر از چرا هایی که میلی به پاسخ دادن ِ به آن ها نخواهم داشت. 98 سالی خواهد شد که نزدیک ترین افراد ِ زندگی ام هم ، در نقاطی قدرت درکم را نخواهند داشت. و بدین ترتیب 98، تنهایی را برایم عمیق تر خواهد کرد . 

98 را سال ِ توقف نامگذاری می کنم. سال ِ ایستادن. نه در نگاه خودم، که در نگاه همه. درست مثل آن حالتی در شیمی، که از بیرون انگار واکنش خوابیده است و به تعادل رسیده است. اما اگر در دل ِ واکنش ایستاده باشی می بینی که هر لحظه، پیوندی فرو می پاشد و پیوندی دیگر جایگزین می شود. 

اولین یادداشت سال ِ جدید است. این ها را می نویسم که در اواسط راه، غافلگیر نشوم. مبهوت ِ پیشامد ها نشوم. زمین گیر ِ حادثه ها نشوم. 




پی نوشت:

دهم خرداد 98 است. باید اعتراف کنم. باید اعتراف کنم که بیش از آن چه که فکرش را می کردم، بیش از آنچه که گمانش را می بردم، سخت است. عجیب روزگاری شده ست که آدم، هر روز به خامی ِ دیروز ِ خودش شک می برد . سخت روزگاری شده ست که آدم مدام به کرده و نکرده ی خودش شک می برد. گمانم بر این بود که تا به راه افتم، شجاعت را جرعه جرعه از چشمه های راه خواهم نوشید. افسوس، که سراب بود . یادم مدام به حرف آن روانشناس غربی می افتد که می گفت :

here is the big folly. courage is not some deep internal fortitude. you dont dig down deep and find the courage. courage is external 

گمانم بر این بود که اشتباه می کند. حالا اما می بینم پر بیراه هم نمی گفت. تکه ای از جرئت هست، که از بیرون به جان آدمی می ریزد. این چند روز، مشغول خواندن و شنیدن کسانی بودم که کمک کننده ی طی مسیر باشند. که جرئتی بدهند به منی که از ترس ِ نشدن، هر از چندگاه پاه پس می کشم . چند روزی ست در باب حکمت زندگی آرتور شوپنهاور را می خوانم. عجبا! عجبا که هر چه که در هر روز می خوانم، پاسخ به بدحالی و بی حالی ست که آن روز از صبح در من حلول کرده است. گاه آیه ای قرآن می آید پشتم را می گیرد و می گوید که آن قدر ها هم که فکر میکنم تنها نیستم . اما. درد آن جایی ست که من هنوز نتوانسته ام بایستم رو به همه ی آدم ها و فریاد بزنم که حسبی الله .  گاه، جمله ای از نهج البلاغه می شود آب روی ِ آتش !اما امان امان از آدمیانی که نادانسته آتش می ریزند به آتش های به زور سرد شده. به آتش های به جان کندن سرد شده . گاه غزلی از حافظ، طرب و نشاط روانه ی روح ِ خموده ی این روزها می کند. گاه سعدی دست گیرم می شود. دیروز برای چندمین بار مخاطبه ی شمع و پروانه اش را می خواندم. مدت هاست که برای خودم می خوانم " به دریا مرو، گفتمت زینهار ! وگر میروی دل به طوفان سپار " . اما آن رخداد هایی که در گذشته در مواجهه با آن ها برایشان این بیت را می خواندم، در برابر این روزها هیچ اند . این بیت اما هنوز دست گیر است. ما ساده دلیم. ساده دل خوش می شویم . دنیاست که دارد سخت می گیرد . وگرنه ما به بیتی، جان ِ دوباره راه افتادن پیدا می کنیم. جرئت به دل ِ راه زدن پیدا می کنیم. گه گدار هم موسیقی ای می آید و می شود هم نشینم. امروز، آلبوم ساقی نامه ی ناظری را گوش می دادم. به خودم آمدم دیدم چشم هایم خیس اند . و تو، فقط تو می دانی که این اشک ها، اضافه باری ست که تحمل شان از ما بر نمی آید . 

آخ ! آخ که الهی به مستان ِ می خانه ات به عقل آفرینان دیوانه ات الهی به آنان که در تو گمند نهان از دل و دیده ی مردمند

در فکر بودم که چه تدبیر کنم که از همگان دور افتم. در کوهپایه ای، در روستایی آرام، در گوشه ای فراموش شده گم شوم.  این خیال، نشدنی ترین خیال ِ همه ی عمرم بوده و هست و خواهد بود . و البته که دل انگیز ترینش . ما برای خودسازی، به فراغت نیازمندیم! اما مشکل این جاست که هنر آدمی را آن تعریف کرده اند که در میان جمع، برای خود فراغت دست و پا کند و چه کنیم ما ؟ که سخت بی دست و پائیم ؟ که بیدی هستیم که با هر بادی به لرزه می افتیم و هر چه که رشته ایم را خود به دست خود پنبه می کنیم . 

تو بگو، مگر ما چه خواسته ایم جز این که به جان کندن خودمان را به تو برسانیم که دمی . دمی در سایه ات خستگی در کنیم و بعد هم جان سپاریم . این همه مقاومت دنیا، در برابر چنین خواسته ای را نمی فهمم . 

درست که بیش از آن چه که فکر میکردم سخت بود تو هم اما همیشه بیش از آن چه که من فکر می کرده ام مهربان بوده ای . 

بیا ساقی آن می که حال آورد کرامت فزاید کمال آورد به من ده که بس بی دل افتاده ام وزین هر دو بی حاصل افتاده ام بیا ساقی آن می که حور بهشت عبیر ملایک در آن می سرشت بده ساقی آن می که شاهی دهد به پاکی او دل گواهی دهد . بده تا بنوشم به یاد کسی که هست از غمش در دلم خون بسی فریب جهان قصه ی روشن است ببین تا چه زاید شب آبستن است! 

می ام ده مگر گردم از عیب پاک برآرم به عشرت سری زین مغاک

هر چه که خواهی، فقط نخواه که در راه بمانم . بی تو ! 



به نظرم یکی از خوب ترین دعاهای زیارت عاشورا آنجایی ست که می‌گوید : اللهم اجعلنی عندک وجیها بالحسین علیه السلام فی الدنیا و الآخره .
یعنی که حسین وجهه ی دنیا و آخرتت باشد .  یعنی که آبروی دنیا و آخرتت باشد . یعنی که به واسطه اش برای خدا موجه باشی .



پی‌نوشت:

توی یادداشت های موبایلم بود. گذاشته بودمش که به وقت ادیتش کنم و ازش یک نوشته ی خوب درآورم. وقتی نوشته بودمش که اشک نمی‌گذاشت خوب صفحه ی موبایلم را ببینم. نه که فکر کنید از خوبیِ حال.  از بدی ِ حال بود که اشک نمی‌گذاشت . حالا، دلم نیامد ادیتش کنم. خواستم همین طور اینجا بماند . ادیت نشده! 

دی‌شب بلاگرهایی که می‌شناسم را یکی یکی به نام یاد کردم. با همین دعا. که وجیها بالحسین باشند . 


بعدا نوشت : ببخشید که نظر ها تائید نشدند. 


یک. با زهرا قصد کلکچال ‌داشتیم. توی پارک جمشیدیه که بودیم ناگهان باران سختی گرفت. تجهیزات نداشتیم‌. چون در عرض چند دقیقه تبدیل به دو موش آب کشیده شده بودیم کوه را کنسل کردیم. عوضش قرار پیاده روی در پارک گذاشتیم. اواخر قدم زدن هایمان، زیر یکی از آلاچیق‌ها یک پیرمرد و پیرزن دیدم که کیپ ِ هم نشسته بودند. پیرزن در نیم‌حلقه ی دست پیرمرد، تکیه‌اش را به او داده بود. حرفی نمی‌زدند. به تماشای باران نشسته بودند. ساعت نهِ صبح بود و معلوم بود کوهشان را رفته اند و برگشته‌اند. یک اسپیکر همراهشان بود. گذاشته بودندش کنار کوله های کوه‌نوردی که یکی شان آبی بود و یکی شان قرمز و چفت هم تکیه‌ داده بودند به هم. از اسپیکر آهنگی از محسن چاووشی پخش می‌شد. با بلند ترین صدای ممکن. مهربونی ای عشق نازنینی ای عشق آخرین تیکه‌ی این جورچینی ای عشق
تا به آن لحظه، هیچ وقت از صدای چاووشی لذت نبرده بودم. 

 

 

دو‌. رفتیم آن قسمت صحنه تئاتر خیابانی پارک. هیچ کس نبود. باران هنوز بی امان بود. به زهرا گفتم برود وسط صحنه بایستد و برایم شعر بخواند. من ایستادم در ردیف آخر. آن بالای بالا. زهرا پایین رفت و روی صحنه ایستاد. از آن پایین داد می‌زد و سعدی می‌خواند. آن غزلش که می‌گفت : گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم، چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی. لذت عجیب و غریبی بردم. نوبت به من رسید. زهرا آمد جای من ایستاد. من رفتم آن پایین. و شعرم را داد می‌زدم که صدایم به زهرا برسد . شعری خواندم که هیچ وقت مدلش را برای دیگران نخوانده بودم. ولی هوا می‌طلبید آن چنان شعری بخوانم. شعر را حفظ نبودم. از روی موبایلم می‌خواندم. زهرا فیلم می‌گرفت. وقتی رسیدم به بیت ِ " بیت تا بیت فقط فاصله کم می‌کردی // شعر می‌خواندم و محکم بغلم می‌کردی // پی تاراندن غم های جدیدم بودی // نگران من و موهای سپیدم بودی // نگران بودی یک مصرع غمگین بشوم // زندگی لج کند و پیر تر از این بشوم " صدایم کمی می‌لرزید . نمی‌دانم در فریاد هایم معلوم می‌شد یا نه. نمی‌دانم ارتعاش صدایم به زهرا که آن دور ایستاده بود می‌رسید یا نه . باران شدید بود. صدای کلاغ ها هم می‌آمد. شاید نمی‌رسید . وقتی رسیدم به آن بیتِ " بغلم کن که جهان کوچک و غمگین نشود // بغلم کن که خدا دور تر از این نشود " احساس کردم چیزی نمانده به شکستن بغض ولی خیالی نبود . باران بود . 

خیسِ خیس بودم. از فرط فریادهای زده، سبک سبک هم .

 


برای آدمی به سن و سال من لابد خوب نیست که بگویم. ولی می‌گویم . تیتراژ خونه‌ی مادربزرگه را دانلود کرده ام و دارم گوشش می‌دهم. چندین بار پشت هم . " کنار خونه ی ما همیشه سبزه زاره . دشتاش پر از بوی گل. اینجا همش بهاره . دل وقتی مهربونه شادی میاد می‌مونه . خوشبختی از رو دیوار سر می‌کشه تو خونه . " 

چه می‌دانم. لابد دل ما مهربون نبود . 

حالایش را نمی‌دانم. ولی آن قدیم ها بود. مطمئنم بود. من هنوز یادم است که چه طوری برای محمد الدره زار می‌زدم. اشک چشمم خشک نمی‌شد . هر بار که می‌دیدمش یا نه . هر بار که نمی‌دیدمش و فقط به یادش می‌افتادم . زار می‌زدم. به پهنای صورتم زار می‌زدم . من هنوز یادم است وقتی آقای شاهی، پیرمرد کارگر را می‌دیدم که با آن سن و سال دارد کار سنگین می‌کند، به هم می‌ریختم. من هنوز یادم است که وقتی آمده بود خانه‌ی ما کارگری، رفتم و بیل را از دستش گرفتم. من هنوز یادم است که وقتی با تمام وجودم بیل زدم و نهایت نهایت نیم کیلو خاک برداشتم او چه طور خندید. من ولی دلم می‌خواست خودم مشت مشت خاک از زمین بردارم و توی فرغون بریزم تا او آن طور عرق نریزد . من هنوز یادم است که وقتی می‌خواست برود سیگار بخرد، وقتی دیدم آن قدر خسته ست بهش گفتم من می‌روم. من هنوز یادم است که سوپر مارکت محل به من سیگار نمی‌داد. تا برایش توضیح دادم که کارگر داریم و سیگار را برای او می‌خواهم. سوپر مارکت وقتی مطمئن شد سیگار ها را داد. بماند که آن مرد نفهمید دو نخ اضافه را برای خودم و رفیقم می‌خواستم. که امتحان کنیم ببینیم چه طوریاست . من هنوز یادم است وقتی فردوس خانم می‌آمد خانه مان تا کمک مادر خانه تکانی کند، می‌رفتم توی حیاط و کمکش فرش می‌شستم. وقتی فردوس خانم دخترش را آورد خانه مان، فکر نکردم دختر کارگر خانه ست . پا به پایش کار کردم. من هنوز یادم است همیشه جلوی دهانم را می‌گرفتم که یک وقت جلوی ح، که پدرش را از دست داده بود پدرم را صدا نزنم . من هنوز یادم است وقتی آقا رضوانی برایمان نان می‌آورد، با لیوان آب یا شربت می‌رفتم به استقبالش که پیرمرد دلش نشکند یک وقت. من هنوز یادم است که وقتی مامان برای من پیتزا درست کرده بود، نگار گفت تا به حال پیتزا نخورده. نگار این ها مستاجرمان بودند. از آن روز به بعد هر وقت پیتزا داشتیم، نگار را صدا می‌زدیم . حالایش را نمی‌دانم. ولی مطمئنم یک زمانی دلم مهربان بود . اما من همان روز ها هم گاهی آنچنان دلم می‌گرفت که اگر عموگ هم می‌آمد جلویم اجرای زنده می‌گذاشت، دلم شاد نمی‌شد . من هنوز یادم است که دلم حتی برای هاپو کومار خونه ی مادربزرگه هم می‌سوخت. انقدر که قیافه ی مظلومی داشت . ولی لابد . لابد دل ما مهربون نبود . که شادی می‌آید، سک سک می‌کند و می‌رود .

و الا باید با هر لبخند، ولو کوچک، شادی در دلمان زنده ی زنده می‌شد.

 

 

پی‌نوشت: چه قدر تایپ با موبایل مسخره و اعصاب خرد کن است. 


بیا. هر شب بیا. در خلوت هر مه‌تاب تنهایم. در سایه‌ی هر شب، چشم به راهت گشوده ام. در پس هر ستاره پنهانم. در پس پرده‌ی هر ابر در کمینم. بر سر راه کهکشان ایستاده ام. بر ساحل هر افق منتظرم. بیا، خورشید که رفت، بیا. شب را تنها ممان. تاریکی را بی من ممان. من آن‌جا بر تو بیمناکم که با شب تنها نمانی. با دیو شب تنها نمانی. دیو شب بی رحم است، گرسنه است، وحشی است، خطرناک است، وحشتناک است. پرنده‌ی معصوم و کوچک من! آفتاب که رفت پرواز کن؛ از روی خاک برخیز؛ این خرابه‌ی غمزده را ترک کن. بس است، می‌دانم که دیگر طاقتت طاق است؛ می‌دانم که دیگر به جان آمده ای؛ می‌دانم که زمین بر دوش‌های شکننده و نازکت سنگینی می‌کند؛ می‌دانم ک این کوه‌های بلند سنگین بر سینه‌ی لطیف و مجروحت افتاده اند و راه نفس را بر تو سد کرده‌اند؛ می‌دانم که در زیر سقف کوتاه این آسمان رنجوری؛ بر روی این توده‌ی خاک افسرده ای؛
در سایه پژمرده ای .
پرنده‌ی معصوم و کوچک من! آفتاب که رفت پرواز کن. شب را تنها ممان. تاریکی را بی من نمان.

                                                                               | علی شریعتی |


 امروز توی مترو دختری کنارم ایستاده بود که خیلی بالابلند بود. قدش غیرعادی بلند بود ولی از انصاف نگذریم خوش‌تیپ بود.  تیریپ ورزشکاری داشت. نه مثل بسکتبالیست ها. مثل والیبالیست ها که خوش تراشند.

لحظه ای پایش به پایم خورد و قسمت سفید کتونی‌هایم کمی خاکستری شد. معذرت خواهی نکرد. دیگر مهم نیست برایم. چند دقیقه بعد تلفنش زنگ خورد. من حواسم پرت یک پسربچه‌ی تپل بود که بغل مادرش نشسته بود و انگشتش را می‌مکید. از تمام مکالمات آن دختر هیچ چیز، هیچ چیز نشنیدم جز یک جمله اش. به آن کسی که پشت خط بود گفت : حالا که داری می‌ری پیش امام حسین بهش بگو به خدا بگه هر بلایی که می‌خواد سر من بیاره. هر بلایی.

بعد زد زیر گریه. ناجور. هق هق. نمی‌توانست حرف بزند . تلفنش را قطع کرد‌.

من آدمی نیستم که زود صمیمی شوم. اگر قرار باشد دوستی داشته باشم که او را در گریه در آغوش بگیرم و دلداری اش بدهم، کم ِ کم دو سال طول کشیده که با او به این درجه از صمیمیت رسیده باشم. همیشه همین طور بوده. دوران راه‌نمایی، دوران دبیرستان، دوران دانشگاه .برای من یک پروسه‌ی دو ساله است که با کسی طرح صمیمیت بریزم. 

ولی . در مترو . دلم می‌خواست آن دختر را در آغوش بگیرم. برای آن جمله‌ای که شنیده بودم هیچ دلداری بلد نبودم . خودم تا خرخره پر بودم. ولی دلم می‌خواست در آغوشش بگیرم. دلم می‌خواست برایش کاری کنم. چرایش را نمی‌دانم.

خواستم دستمال دهم، یادم افتاد بسته‌ی دستمال کاغذی ام توی آن یکی کیفم جا مانده. خواستم شکلات بدهم که بعد آن هق هق سخت کمی جان بگیرد؛ ولی یادم افتاد آخرینش را خودم در مطب دکتر خورده بودم. دلم می‌خواست حرفی بلد می‌بودم. ولی هیچی بلد نبودم . دلم می‌خواست نگذارم آن طور غریب و تنها وسط جمعیت زار بزند . ولی نمی‌شد . هیچ کاری از من بر نمی‌آمد. ولی از شما که برمی‌آید . همیشه برآمده . این بار هم می‌آید. شک ندارم.

 

 

کاش آن نفرِ پشتِ خط، وقتی به کربلا می‌رسد، وقتی چشمش به گنبد می‌خورد، یاد ِ دخترک بالابلند مترو کند .

من می‌دانم که یاد، که فقط یاد هم در آن مکان روی حال آدم اثرگذار است.


1. دیشب خوابم نمی گرفت. یادم افتاد طی روز یک بیت از یک شعر منزوی را توی گوشی ام سیو کرده بودم. از بی خوابی، موبایلم را برداشتم و شعر کاملش را سرچ کردم. نمی دانم دیشب هر بیت را چند بار خواندم و با خودم زمزمه کردم که امروز یکهو توی مترو به خودم آمدم و دیدم دارم از حفظ می خوانمش . نمی دانم دیشب چه قدر سر بیت به بیتش ماندم . فکر کردم . غصه خوردم . 

از زمزمه دل تنگیم، از همهمه بیزاریم // نه طاقت خاموشی، نه میل سخن داریم // آوار پریشانی ست، رو سوی که بگریزیم // هنگامه ی حیرانی ست، خود را به که بسپاریم // تشویش هزار آیا، وسواس هزار اما // کوریم و نمی بینم ، ورنه همه بیماریم // دوران شکوه باغ از خاطرمان رفته ست // امروز که صف در صف خشکیده و بی باریم // دردا که هدر دادیم آن ذات گرامی را // تیغیم و نمی بریم ، ابریم و نمی باریم // ما خویش ندانستیم بیداریمان از خواب // گفتند که بیدارید ؟ گفتیم که بیداریم // من راه تو را بسته تو راه مرا بسته // امید رهایی نیست وقتی همه دیواریم. 

 

 

2. از درس احتمالات همیشه بیزار بودم. چه آن سال های دبیرستان، چه این سال های دانشگاه . توی دبیرستان به هر دری زدم که یک جور از زیر جبر و احتمالات در روم. من آدم تقلب نبودم. قانون نانوشته ای بین من و رفیقم بود مبنی بر اینکه تقلب نکنیم. ولی دو جا تقلب کردیم. یکیش که داستان خودش را دارد. دومی اش ولی مربوط به جبر بود. وقتی درس مان سر فصل احتمالات بود. من انقدر از این درس بیزار بودم که هیچ رقمه نمی توانستم خودم را پای کتاب بنشانم. این شد که مجبور شدیم به تقلب . به سال کنکور که رسیدم، از اولین اقدامات درسی که برای کنکور انجام دادم این بود که فورا مبحث احتمالات را برای خودم حذف کردم. به این امید که شرش کنده شود . ولی دانشگاه، درست ترم اول . آمد و یقه ام را چسباند. گفتم ترم اول است . می گذرد! یکی دو ترمی هم از شرش خلاص بودم. ولی یکهو با درس ژنتیک به زندگی ام برگشت. از احتمال دادن بیزار بودم .مبحث جهش ژنتیکی را ولی دوست داشتم. یعنی درست نقطه ی مقابل احتمالات. پیش بینی نشده ترین نقطه . آن نقطه ای که کاسه کوزه ی همه ی احتمالاتی که داده بودیم را خرد و خاک شیر می کرد. این بار نمی شد احتمالات را ندید بگیرم . اما همیشه، همیشه میلم به مطالعه ی جهش بود. به آن جایی که همه ی احتمالات در هم کوبیده می شدند . 

مثل حالا . که احتمالات پشت هم ردیف شده اند و من . باز چشم امیدم به همان یک نقطه است. به همان یک نقطه که تو نگاهم می کنی بعد جهش مطلوب اتفاق می افتد و کاسه و کوزه ی همه ی این احتمالات زهرماری خرد می شوند روی سر دنیا . به یک نگاه تو . آخ که فقط به یک نگاه تو . 

 

 

3. ما اسیریم و فقیریم و یتیم ای مهتاب دختر حضرت موسی دل ما را دریاب . آن روز، آن روزی که تازه از عراق برگشته بودم همین را می خواندم برایتان دیگر، نه ؟  آن روزی که امیدوار مقابل تان ایستاده بودم . ؟ آخ که دختر حضرت موسی . 


مامان تعریف می‌کرد وقتی مرا باردار بوده، اتفاقی رخ داده که بابا قول داده رفقایش را دعوت کند منزل مان. به عنوان شیرینی. 

این رفقای بابا، همکارانش هم بوده اند. آن سال هایی که بابا هنوز ازدواج نکرده بود توی آن شهر و اداره با آن گروه، همکار و رفیق شده بود. 

خلاصه این‌که بابا و مامان دو نفره سور و سات را مدیریت می‌کنند. 

رفقای بابا شام را که می‌خورند، بزرگ ترشان می‌آید به مامان می‌گوید دست به هیچ چیزی نزند. یکی از همان گروه که ماشینش تویوتا پیکاپ بوده می‌رود و ماشینش را می‌آورد داخل حیاط مان. رفقای بابا با احتیاط خیلی زیادی ظرف ها را جمع می‌کنند و می‌گذارندشان داخل ماشین.

می‌برنشان جایی که با هم زندگی می‌کردند. یک جای خوابگاه مانند که بابا هم قبل ازدواج آن جا بوده . 

ظرف ها را میبرند، می‌شویند، خشک می‌کنند و فردا می‌آیند تحویل مامانم می‌دهند. 

 

 


گاهی نمی‌فهمم اخوان دارد چه می‌گوید. شعرش را می‌خوانم، مکث می‌کنم، فکر می‌کنم ولی نمی‌فهمم. نمی‌فهمم دارد از چه چیزی حرف می‌زند. نمی‌فهمم چرا دارد انقدر گنگ حرف می‌زند.

فقط می‌فهمم که آن شعر، همان شعری که نمی‌فهممش، جواب است به حال من. به حال گنگی که نمی‌دانم چرا گرفتارش هستم، از کجاست و چرا هست و تمام نمی‌شود . ؟

اخوان همیشه برایم در صدر شعرا بوده. نه برای آنکه شعر هایش را می‌فهمم. نه. برای آنکه شعرهایش، حتی وقتی که نمی‌فهمم شان هم به معنای واقعی کلمه " به دردم می‌خورند " .

 

.

.

 

چنین غمگین و هایاهای

کدامین سوگ می‌گریاندت ای ابر شبگیران اسفندی؟

اگر دوریم اگر نزدیک

بیا با هم بگرییم ای چون من تاریک . 


دو هفته پیش، احساس می‌کردم انقدر در این دنیا کار مهمی دارم که هر روز صبح، یک لیوان لیمو عسل می‌خوردم که یک وقت سرماخوردگی های اول پاییزی زمین گیرم نکنند. با آنکه از مزه ی لیموعسل متنفرم. شب به شب برنامه‌های فردایم را مرتب در دفترچه ام می‌نوشتم و فردا، یکی یکی مربع های خالی جلوی برنامه ام را پر می‌کردم. سعی می‌کردم یک وعده نماز را در مسجد باشم، حتی اگر به جماعت نرسم. پیاده روی روزانه می‌کردم، حجم معینی آب می‌خوردم، میوه و کلم بروکلی را هم تحت هیچ شرایطی فراموش نمی‌کردم. ژل آلوئه ورا را از برگ آلوئه ورا جدا می‌کردم و با وجود جی بی اندازه اش، با هزار زحمت له له اش می‌کردم تا پیش از خواب روی صورتم ماسکش کنم.



این هفته، با وجود سرماخوردگی ام، یک کوکاکولا بر‌داشتم و به درک گویان سر کشیدم. با بی میلی تمام، برنامه های روزم را نوشتم و آخر روز، من ماندم و خروار خروار مربع خالی ِ پر نشده. عکس هفته ی پیش که پیش از خواب چک می‌کردم حتما آلارم گوشی ام فعال باشد و صبح زود خواب نمانم، این هفته قبل از خواب چک میکردم که حتما آلارمش خاموش باشد و بیدارم نکند. مسجد که هیچ نمازهایم به وقت هم نبودند . قید پیاده روی را زدم. شب، وقت خواب، یادم می‌افتاد که امروز فقط یک لیوان آب خورده ام و کلم بروکلی که هیچ، میوه هم هیچ نخورده ام. و با ذکر گور بابای هر چی فیبره، پتو را روی خودم میکشیدم و میخوابیدم. دیگر آلوئه ورا و ماسک صورت هم که پیش کش.

 

 

پی‌نوشت: اگر تو دلخوری از من، من از خودم . 


لا لا لا لا یه کم دیگه دووم بیار یه کم دیگه دندون روی جگر بذار مَشکو یکی برده که بر میگرده زود وقتی می رفت فقط به فکر خیمه بود مده با اشک ، زندگیمو به باد آب میرسه اگه خدا بخواد عمو رسید کنار علقمه صدای تکبیرش میاد لالایی عموش رفته آب بیاره لالایی عموش رفته آب بیاره لا لا لا لا . منو نکن خونه خراب . چیزی نمونده عمو جون بیاره آب بابات رفته به یاری آب آورش داره میاد چرا خمیده کمرش . ؟ علی م داره می زنه دست و پا بچه م داره می میره ای خدا ببین هنوز به سمت علقمه ست نگاه مضطر بابا . لا لایی الهی بارون بباره . لالایی الهی بارون بباره . 

لا لا لا لا مادر تو بشه فدات خون می بارن فرشته ها با گریه هات سوخته دلم رو نفسای داغ تو آهی بکش شاید که بارون بگیره خدا تو رو نمی بره ز یاد خونده برات بابا و ان یکاد الهی که سپیدی گلوت به چشم حرمله نیاد  

 

 

پی نوشت :

سمن ِ من، امشب که منتظر بچه اش بود، درست همین امشب که چشم به راه ِ آمدن پسرش بود ، از دستش داد . پسرش را از دست داد .پسری که قرار بود بیاید تا مهر خاتمه بزند به روی غم های بیست و چند ساله ی قدیمی .  تا به امروز به خیالم بود که می فهمم. که روضه ها را می فهمم. امروز ولی . فهمیدم هیچ نفهمیده ام. حالا که سمن، با هیچ کسی حرف نمی زند. حالا که سمن فقط دارد دیوار را نگاه می کند.  حالا که نوزاد سمن را دادند دست ِ همسرش که ببرد دفن کند فهمیده ام هیچ نفهمیده ام. حالا که سمن فقط نگاه می کند. حالا که شانه های همسر سمن با صدای هق هق ، تکان تکان می خورند. فهمیده ام هیچ از غم تو نفهیمده ام . 

 فقط دارد دیوار را نگاه می کند. نه حرف می زند ، نه گریه می کند فقط تماشا می کند. دعایش کنید. خیلی دعایش کنید لطفا .


سخت است این مبحث هموگلوبین لامصب. هزار تا اگر و اما دارد. هزار تا زاویه دارد. یک بار باید با نگاه زیست نگاهش کنی. یک بار با نگاه تکوین. یک بار با نگاه ژنتیک. یک بار با نگاه شیمی. یک بار با نگاه بیوشیمی. یک بار با نگاه ریاضی و هی نمودار بکشی هی معادله بنویسی سخت است لامصب. ذهنم نمی تواند بکوب پایش بنشیند دیگر. خسته ام کرده. مصداق دقیقی ست از چغر بد بدن . 

یک بار که با اسکایپ با جیم حرف می زدم می گفت آن طرف، مجبورند که آخر هفته هایشان را آن طور با مستی بگذرانند. انقدر در طول هفته غرق کار و سختی اند، انقدر روحشان کم می آورد که مجبورند آخر هفته ها را به رقص و شراب بگذرانند . می گفت چیزی ندارند که دستاویزش شوند. باید بگذارند به بی خیالی . به مستی. به غفلت. غفلت تنها راه فراموشی شان شده . دقیقا همان حس را دارم. انگار چیزی نیست دستاویزش شوم برای کمی فراغت ذهنی. مسئله پشت مسئله . پیچیدگی پشت پیچیدگی . همین است که الآن دارم آهنگی با این درجه از خز بودن را گوش می دهم. در حالی که ذهنم پیش عین صاد است. که می گفت راه کم نیاوردن نیایش است ، دعاست ، تضرع است . و من این طور به غفلت می گذرانم . 

از دیروز دلم هوای دویدن کرده. از آن دویدن هایی که یک جایی به ناگهان می ایستم و خم می شوم روی زانو هایم و پشت هم نفس می کشم. همان وقتی که Hyper ventilation رخ می دهد و co2 با سرعت بیشتری خارج می شود و هموگلوبین با میل بسیار بیشتری به o2 متصل می شود. دقیقا همان موقعی که نمودار دارد به چپ گرایش پیدا می کند و از حالت سیگموئیدی اش دور می شود و p50 پائین تر می آید. یا به عبارتی همان وقت هایی که انقدر شدید نفس می کشم که احساس می کنم ریه هایم دارند با هر نفس من بازسازی می کنند. 

اما این آلودگی هوای لامصب پایم را بسته . همین هوای فرسوده ی اتاق را نفس بکشم بهتر از آن است که سرب و کربن دی اکسید خالص را نفس بکشم. 

هنوز هم که هنوز است یک رویا مرا سر پا نگه می دارد . رویای آن روزی که بالاخره کوله پشتی ام را بر می دارم و وسایلم را تویش می چپانم، سوئیچ ِ جیپ کروک نازنینم که حتما تا آن موقع دیگر خریده امَش را از روی میزم بر می دارم و کلاه کپ ام را سرم می گذارم و صورت مادرم را می بوسم و می روم به آن سفر ِ دیر بازگشت . به آن کلبه ای که ته ِ یکی از روستا های شمال است. به آن روستایی که دست از همه ی آرزوهای فلان و بیسار شسته، رفته ام و شده ام خانوم معلم ِ بچه هایش . و جای این مزخرفی جات بهشان درس هایی که دوست دارم می دهم .  و شغل اولم کشاورزی است . و دور از این دنیای صنعت زده زندگی می کنم ، نان می پزم، هی طارمی خانه ام را آب و جارو می کنم تا مدام بوی خاک ِ نم خورده نفس بکشم، پرتقال برداشت می کنم، کوه می روم ، بچه ها را به خانه ام می آورم و برایشان شعر می خوانم، روز های بارانی چکمه های پلاستیکی پایم می کنم و می روم تا نا کجا آبادها. غروب ها با یک لیوان چای کمی سر می کشم توی دنیای دوست داشتنی ِ سلولی و ملکولی . و مدام به این مسئله فکر میکنم که چه قدر خوب که جای آن که اطرافم صدای ماشین بیاید، صدای گاو می آید. چه قدر خوب که به جای آن که ساختمان ها سد ِ راه دیدن ِ دوردست هایم باشند، درخت ها سد دیدن دور دست هایم شده اند . 

ببین .به قول نادر خان عزیز و دوست داشتنی، رویا ملک شخصی من است. از مال دنیا فقط همین را دارم و همین را می خواهم و آن را بسیار دوست دارم و بیزارم از آن ها که آگاهانه رویای مرا پاره می کنند . مرا با واقعیات حال به هم زن ِ دنیا از این خیال بیرون نکشانید. خب ؟ 

 

 

 

پی نوشت : یا حتی شب هایی این چنین . (+)

 

 

 

 


نباید یه طوری زندگی کنیم که نشه ازش یه قصه دراورد. آدمای زیادی اومدن و بدون اینکه یه قصه ی پر ملات بسازن، رفتن.  آدمای بی قصه بعد رفتن شون می میرن. باید قصه بشیم. قصه ی شبای بلندِ بچه ها. قصه ی شبای نگذشتنی ِ آدم بزرگای ِ درمونده. باید اون قصه ای بشیم که مامان بزرگ، بابابزرگا از تعریف کردنش واسه نوه هاشون لذت ببرن. لذت ببرن و همزمان آروم بغض کنن. بچه ها ولی بخندن و تو عالم بچگی شون هیچ وقت نفهمن که چرا بابا بزرگ، مامان بزرگ شون توی اون داستان خنده دار بغض کردن. ما باید قصه بشیم. و الا بعد رفتن مون، می میریم. من دوست ندارم بمیرم. 


یک. آخرین باری که پیوسته خوابیده ام را فراموش کرده ام. دیشب، یعنی درواقع صبح، حوالی ساعت پنج بیدار شدم. به آشپزخانه رفتم که یک لیوان آب بخورم. نگاهم که به پنجره ی آشپزخانه افتاد فهمیدم برف است. رفتم توی هال. پرده ای که تمام وسعت پنجره را پوشانیده بود کنار زدم. جهان متوقف بود انگار. احدی بیرون نبود. هیچ ماشینی در رفت و آمد نبود. دانه های درشت برف از آسمان ِ سرخ می باریدند و روی برف های پا گرفته ی دیگر می نشستند. یک لحظه در ذهنم گذشت جهان و این همه آرامش . ؟ جهان و این همه سکوت . ؟ 

احساس می کردم سال هاست که آن چنان آرامشی را نچشیده ام . آن هم درست وقتی که با کابوسی از خواب پریده بودم. 

 

 

دو. دقیق دقیق یادم نمی آید. شاید یک ماه. شاید هم یک ماه و نیم. آمدم اینجا و یک فایل موسیقی ( + ) آپلود کردم و در توصیفش نوشتم : 

" احساس می کنم دو نفر با لبانی خشک، با سر و صورتی خاکی و لباس هایی پاره پاره و خونین، نشسته اند وسط بیابانی که تا همین دیروز گلستانی بوده. از تشنگی لبانشان چاک خورده است. ساز به دست دارند. سر انگشت هایشان خونین است اما . بی تابانه می نوازند . خون از سر انگشت هایشان به تار به تار ِ سازهایشان می نشیند و از سازهایشان قطره قطره روی خاک می چکد . روی خاک ِ تشنه ی چاک چاک. روی همان خاکی که نعش جوانی بر آن افتاده. شرحه شرحه، چاک چاک. "

 دلم نیامد پستش کنم. دلم برای خاطر ِ نازکی ِ دل ِ خواننده های اینجا نیامد. و الا حال جاری من همان بود . حالا که دیگر به قول پدر من " دلدار " شده اید، می نویسم. احساس می کنم دو نفر با لبانی خشک با سر و صورتی خاکی شرحه شرحه چاک چاک . آخ که از این فرهاد کش فریاد . 

 

 

سه. به قول شریعتی " با خود در شگفتم که مگر دل آدمی چه قدر، تا کجا استعداد دوست داشتن دارد .؟ " می دانی ؟ من فکر می کردم دیگر دوستت ندارم . زهی خیال باطل ! 

 


از خطبه ی صد و بیست و یکم است. صدای عین صاد. 

 

 

 

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

texnoli سالم زيبا لیست سرورهای ایرانی دیسکورد آموزش کاراته اصفهان بورس پوشاک بچه گانه میومیو در دزفول ورزش حاجی آباد Tatyana الماس